براي ولي الله فيض مهدوي

ابر مردي كه قلبش را

 به ماه براي طلوع وديعه داده است

 

در پيچ گذرگاه تاريخ مردي ايستادهاست

كه قلبش را ،

كه به روشني الماس است

به ماه براي طلوعش وديعه داده است

در انتهاي افق جايي  كه زمين و آسمان از هم متمايز نيست

مردي طلوع كرده است

 كه الحال بشارت خورشيد است

در تاريخ مردي ايستاده است

كه  از هفت اژدها در هفت كوه و هفت دهانه آتش

گذشته است

 او ترس را مسخر و مرگ را

به هيچ ميانگارد

                    نگاهش كن

 ازهفت  تيغستان و هفت خوان رستم شكن عبور كرده

بي باك حتي  لحظهاي از زخم جان و تيغ زهري دشمن

چون سايهاي عبور ميكند

                                   نگاهش كن

 از درهها  و گردنههايي به تاريكي شب شب

از هولستان، هراسناك! بي هراس

عبور كرده

 از دريايي كه هرموجش را

 يلي ميبايد شكافت ، چونان رستم 

با خروشي چونان خزر و استواري همچون سبلان و آرامشي چونان سهند

نگاه كن ابر مردي را كه پرغرور

                              و بر اوج اوج  البرز كوه

تن خويش افراشته است سرخ سرخ

او كه آرش گونه،  تمام جانش را به پاي آزادي ريخت

                                                                       آرام گرفته است

نگاه كن! آن خط سرخ افق،  لالههايي است كه او را در بر گرفتهاند

 و آن خطوط در هم طلايي رنگ

طلوع آفتاب است كه  از پس شانههايش ميرويد

 

نگاه كن اوست وليالله فيض مهدوي

*     *      *     *

در نحوه كشته شدن حسين بن منصور حلاج ميگويند، يكسال را در زندان مجرد ماند، از او خواسته بودند كه توبه كند اما نپذيرفت، خليفه فرمان داد تا 300 تازيانه بر بدنش نواختند اما از گفته خود لب فرو نبست و با صبوري بي آنكه لب به شكوه و ناله بگشايد تازيانه ها را تحمل كرد و تسليم نشد و لب از ”اناالحق” گويي بر نداشت

حامد‌بن عباس، وزير مقتدر، وقتي سرسختي حلاج را ديد از او خواست اعتقاداتش را بنويسد. سپس، قاضي و فقيهان را احضار كرد و از آنها درباره حلاج فتوا خواست. شهادتهايي برضد وي درباره آن‌چه از او شنيده شده‌بود، فراهم آمد كه كشتن وي را واجب مي‌نمود‌…. مقتدر آن‌چه را بر وي ثابت شده بود و فتوايي كه فقيهان داده بودند، بدانست و به سالار نگهبانان خويش، محمد‌بن عبدالصمد، نوشت كه وي را به ‌عرصه پل بغداد ببرند و هزار تازيانه‌اش بزنند و دو دست و دو پايش را ببرند. كه چنين كردند. سپس او را به آتش بسوزانند، عطار در تذكره اولياء مينويسد:

…حسين را ببردند تا بر‌داركنند. صد هزار آدمي گردآمدند‌… درويشي، در آن ميان، از او پرسيد: عشق چيست؟

گفت: امروز بيني و فردا بيني و پس‌فردا بيني.

 آن روزش بكشتند و دگر روزش بسوختند و سوم روزش به ‌باد بردادند‌…

در راه كه مي‌رفت، مي‌خراميد. دست‌اندازان و عياروار مي‌رفت با سيزده بند گران ‌… چون به زير دار رسيد، بوسه‌يي بر زد و پاي بر نردبان نهاد.

گفتند: حال چيست؟

گفت: معراج مردان، بالاي دار است‌…

پس دستش جدا كردند، خنده‌يي زد‌… پس پاهايش ببريدند، تبسمي كرد‌… پس دو ساعد  بريده خون‌آلود بر روي درماليد، تا هر دو ساعِد و روي خون‌آلود كرد.

گفتند: اين چرا كردي؟

 گفت: خون بسيار از من برفت و دانم كه رويم زرد شده باشد. شما پنداريد كه زردي روي من از ترس است. خون در روي ماليدم تا در چشم شما سرخ‌روي باشم، كه سرخاب مردان، خون ايشان است‌…  پس چشمهايش بركندند. قيامتي از خلق برآمد. بعضي مي‌گريستند و بعضي سنگ مي‌انداختند. چون خواستند زبانش ببُرند، روي به آسمان كرد و گفت: اِلهي، بدين رنج كه از براي تو مي‌بَرند، محرومشان مگردان و از اين دولت بي‌نصيب مكن پس گوش و بينيَش ببريدند و سنگ روان كردند‌… پس زبانش ببريدند. و نماز شام بود كه سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسّمي كرد و جان داد. و مردمان خروش كردند‌… روز ديگر گفتند: اين فتنه بيش از آن خواهد بود كه در حالت حيات بود‌… پس اعضاي او بسوختند و به دجله انداختند‌…

در احوال حسين بن منصور حلاج ميگويند او پيرو مكتب سُكر ( سرمستي، غلبه محبت حق بر بنده) بوده است، و به معني محو شدن در ذات حق، وليالله نيز پيرو چنين مكتبي بود پيرو مكتب سكر آزادي و آزاديخواهي، و تا آخر ايستادن، بر سر پيمان آزاديخواهي، همچون حجت زماني و همچون اكبر محمدي و هم چون مجيد كاوسي، همچون  ديگر آزاديخواهاني كه با جسم و جان خويش به جلادان گفتند هرگز در برابر آنان سر خم نخواهند كرد و بهاي مقاومت و آزادي را به هر طريق خواهند پرداخت و بر عهد خود ايستادگي كردند. روزي كه ولي الله فيض مهدوي قلبش را به صداقت آب پرواز داد، تنها نه روز از اعتصاب غذايش ميگذشت، اما اخباري كه مبني بر قصد كشتن او در زندان ، بدست آمده بود و قلب ما روزانه در اين هراس با قلب ولي ميتپيد، او برايش اهميتي نداشت كه حتما خودش به هدف نهايي برسد و ميگفت به دموكراسي معتقدم و اين براي همه چون نفس كشيدن است و در آخرين پيامش كه نه ذره اي مرعوب شدن و نه ذره اي ياس در آن بود گفت:

من در طول مبارزاتي که داشتم، آموختم که براي يک فرد مبارز اهميتي ندارد که حتما خودش به هدف نهائي اش برسد، بلکه مهم تر از همه چيز تداوم در راه رسيدن به هدفش است و معتقدم که عدالت و آزادي و دمکراسي، مثل تنفس براي هر انسان حياتي و لازم است و به همين دليل هم از شما مي خواهم که در مقابل زور گوئي هاي حکومت آخوندي حاکم بر ايران دست از مبارزه تان نکشيد. ما هرگز تن به ذلت و تسليم نخواهيم داد و به حکومت ديکتاتوري حاکم شما به قيمت از دست رفتن جانمان آري نخواهيم گفت زنده باد آزادي ملت ايران از قيد ستم و ظلم و استثمار

***

تاريخ و عرصه كنوني ، گواه راستين بيمرگي، روئين تني و جاودانگي حلاجاني چون وليالله مهدوي و اكبر محمدي و حجت زماني و مجيد كاوسي است. وليالله نيز همچون آنان  سرود عشق و زندگي را به بلندترين آوا خواند و حلاج وار بر موج درياي خونين آزاديخواهي ايرانيان نشست و رفت. هرگز تسليم ظلم و زور نشد و شكست ناپذير بر قله شرف شتافت و در اوج اوج ماند.

 هربار كه رنگينكماني از آن سوي آسمان بردمد پرچم اوست كه درخشان،  چشم نواز و دلنواز برافراشته است و هر  صبحدم كه  باراني زند، بوي خوب خاك، عطر حضور اوست، روحبخش و جان نواز . همچون عطر  صبح آزادي

 

مردي كه دريا زندگي را از نبض پر طپشش آموخته بود

و سورههاي مطول عشق را تلاوت ميكرد

قلبش را به صداقت آب، پرواز داد

و خود ستارهاي شد

به روشني خون در دل صبح

بي شك پرچم آزادگي و آزاديخواهي وليالله چنانچه آرزوي او بود در اهتزار خواهد ماند

بي شك وليالله در روز آزادي در برافراشتن پرچم آزادي حضور خواهد داشت

بي شك وليالله پرندهاي از پرندههايي است كه در صبح آزادي در آسمان آبي ميهن به پرواز در ميآيد

بي شك وليالله از همه در جشن آزادي شادمان تر خواهد خراميد و سرود عشق و دوست داشتن همه را دوست داشتن را  خواهد خواند

روحش شاد و عزت و افتخاري كه آفريد افزون

 

 

http://cheshmehiran.blogfa.com

سايت كميته رفراندوم آزاد ايران: www.hamyari.net

HOME