[10:09:10] nasrin-Ramzanali skriver:
آخرين
التماسهاي
يك
مادر؛كبري
را بخاطر خدا
ببخشيد
روززنامه
اعتماد
http://www.etemaad.com/aspClinets/start.asp
گزارش:
مرجان لقايي
آن
روز كه كبري
رحمانپور
دختر 19 ساله
تمام عشق و
احساسش را به
عليرضا شوهر 60
سالهاش
بخشيد هرگز
تصور نميكرد
روزي فرا رسد
كه طناب دار
براي حلقه
زدن به
گردنش بيصبرانه
انتظار بكشد.
حالا
از آن دختر
شاداب و
مهربان فقط
پيكري نحيف
و چشماني تهي
از برق اميد
باقي مانده
است. از
زماني كه
پرونده عروس
سياه بخت به
دستور رييس
قوه قضاييه
به شوراي حل
اختلاف
سپرده شد،
كبري فقط يك
ماه ديگر
فرصت داشت
تا به زندگي
فكر كند.
فرصتي كه
اكنون در
روزهاي
پاياني است.
7 سال است كه
كبري
رحمانپور به
جز ديوارهاي
قديمي و ميلههاي
كهنه زندان
چيزي را
نديده است.
ؤانيهها
مثل خوره
وجود كبري را
از بين ميبرند.
7 سال ميان
مرگ و زندگي
براي اين زن
ارمغاني غير
از جز پريشان
حالي و كيسه
داروهاي
اعصاب
نداشته است.
كبري
رحمانپور
حالا ديگر جزو
زندانيان
قديمي بند
نسوان زندان
اوين است.
حاصل اين
سالها براي
كبري دندانهاي
پوسيده،
پيكري لاغر و
نحيف و
تارهاي سفيد
مو است. كبري
اكنون فقط 37
كيلو وزن
دارد، يعني
فقط و فقط
به اندازه
يك كودك 13
ساله. اميد
به زندگي در
او كاملا مرده
است. انگار
هيچ چيز براي
كبري زنده
نيست و زندگي
هيچ معنايي
ندارد.
يك
ماه فرصت
كبري براي
گرفتن رضايت
از اولياي دم
در حالي روبه
پايان است
كه تلاشهاي
شوراي حل
اختلاف،
خانواده
كبري
رحمانپور و
عبدالصمد
خرمشاهي
وكيل مدافع
كبري براي
پيدا كردن
آدرس يا
نشانهيي از
اولياي دم
فايدهيي
نداشته است
و كبري كه
يك بار تا
پاي چوبه
دار رفت و
برگشت، باز
هم بايد در
انتظار، خود
را زير سايه
مرگ احساس
كند.
مادر
كبري ميگويد:
روزي 2 تا 3
دقيقه تلفني
با دخترم حرف
ميزنم،
افسردگي
تمام وجود او
را گرفته است،
كبري ديگر
رمقي براي
زندگي
ندارد، 7 سال
است كه هيچكس
به جز
زندانيان را
نديده است،
او ديگر زندگي
كردن را
فراموش كرده،
نميدانم
اين بدبختي
چرا دامنگير
دختري مثل
كبري شد.
زماني
كه عليرضا به
خواستگاري
كبري آمد
دخترم تازه
ديپلم گرفته
بود، عليرضا
از پدر كبري
هم بزرگتر
بود، اما
زندگي
اسفبار ما
كبري را
وادار به
ازدواج با
عليرضا كرد،
عليرضا مرد
ؤروتمندي
بود، اما كبري
دختري بود كه
در يك خانه 60
متري به
اتفاق
مادربزرگ و
عمههايش و
ما زندگي ميكرد
و ما پسري
عقب مانده
داشتم.
هرچند
با اين
ازدواج
مخالفت
كرديم اما
دخترم كه
احساس ميكرد
نبودنش در
كاهش هزينههاي
ما موؤر است
و بيشتر ميتوانيم
به برادر عقبماندهاش
رسيدگي كنيم
به رغم
مخالفت ما با
عليرضا
ازدواج كرد.
كبري
رحمانپور در
عمر كوتاه
زندگي مشتركش
بارها مرگ را
جلوي چشمانش
ديد و لحظات
تلخي را
تجربه كرد،
لحظههايي
كه تجربه
كردن آن حق
هيچ زني
نبود، آزار و
اذيت مادر
شوهر به قدري
براي دختر
جوان
غيرقابل
تحمل بود كه
او را حتي تا
مرز خودكشي
پيش برد.
كبري ميگويد:
«صبح روز حادؤه
ساعت 7 صبح
بود كه به
پشت بام
رفتم تا
خودكشي كنم،
ميخواستم
خودم را به
پايين پرت
كنم، اما
نتوانستم،
آزارهاي
مادرشوهرم
مرا تا مرز
خودكشي برده
بود، واقعيت
اين بود كه
من به
عليرضا علاقه
داشتم و ميخواستم
زندگي كنم.
به خودم
گفتم بايد
تحمل كنم،
شب قبل از
حادؤه،
مادرشوهرم
بدترين
توهينها را
به من كرده
بود. او مرا
كلفت خطاب
ميكرد، چون
پدرم مرد
فقيري بود
مرا مسخره ميكرد،
تحقيرم ميكرد،
چقدر بايد
تحمل ميكردم،
گناهم چه
بود كه در
خانوادهيي
از طبقه
بسيار ضعيف
جامعه بودم،
عليرضا حاضر
نبود جلوي
مادرش را
بگيرد و مرتب
به من تذكر
ميداد، تا
اينكه روز
حادؤه
عليرضا بعد از
پايين آمدن
من از پشت
بام مرا سوار
ماشين كرد و 20
هزار تومان
به من پول
داد و گفت به
خانه پدرت
برو، نميتوانستم
باور كنم،
يعني من 20
هزار تومان
ارزش داشتم.
اگر
به خانه
برميگشتم
چه اتفاقي
ميافتاد?
پدرم
بازبايد
متحمل هزينههايم
ميشد. تكليف
حسين برادر
معلولم چه
ميشد? باز
تصميم گرفتم
به خانه
شوهرم
برگردم، پيش
خودم گفتم
آنقدر به
عليرضا محبت
ميكنم تا
معني عشق را
درك كند.
وارد خانه كه
شدم ديدم
مادرش نشسته
به محض
اينكه مرا
ديد چاقوي
عليرضا را از
ويترين
برداشت و
شروع به
فحاشي كرد،
به پدرم،
مادرم، خودم
او حتي برادر
عقبافتاده
مرا به تمسخر
گرفت و به
طرفم حمله
كرد، چاقو را
از او گرفتم
تا به من
ضربه نزند،
او دوبار حمله
كرد، اين بار
با چاقوزدمش.
اي كاش كه
اين كار را
نميكردم،
من كنترل
خودم را از
دست داده
بودم. انگار 18
ماه توهين و
تحقير در همان
يك لحظه
جلوي چشمم
آمده بود.
تحقير
و توهين
آنقدر روح كبري
را آزار داده
است كه هنوز
هم وقتي از
رفتارهاي
مادرشوهرش
حرف ميزند،
اشك در
چشمانش حلقه
ميزند، مادر
كبري ميگويد:
وقتي قتل
اتفاق افتاد
و كبري
دستگير شد،
عليرضا گفت
كه رضايت ميدهد
و خواهرانش
را هم راضي
به گذشت ميكند.
او گفت كه
قبول دارد
مادرش در اين
مدت كبري را
بسيار آزار
داده است و
به همين
خاطر قصد
داشته او را
به خانه
برگرداند، آن
موقع عليرضا
با من و پدر
كبري رفتار
خوبي داشت
اما يك دفعههمه
چيز تغيير
كرد. وقتي
حكم اعدام
صادر شد
عليرضا ديگر
جواب تلفنهاي
ما را هم نميداد
و ميگفت در
انتظار قصاص
كبري است.
7 سال
بدبختي هنوز
نتوانسته دل
مهربان كبري
را از او
بگيرد، وقتي
اين زن سياهبخت
به خانه
تلفن ميكند،
پرسيدن حال
حسين برادر
عقب افتادهاش
اولين جملهيي
است كه به
زبان ميآورد.
او هنوز نگران
است. نگران
آينده حسين،
نگران بيپولي
و مستاجري
پدر، نگران
عباس برادر
جوانش نگران
مادر دل
شكستهاش.
مادر
كبري ميگويد:
حسين 11 ساله
بود كه كبري
به زندان
افتاد. او
وابستگي
عجيبي به
كبري دارد،
هرچند عقب
مانده ذهني
است. اما ميگويد
ديگر نميخواهم
در جلسات
شوراي حل
اختلاف شركت
كنم، اشك كه
از چشمان
سياه كبري
جاري ميشود
تمام وجودم
ميلرزد، اگر
بيماري تمام
وجودم را فرا
ميگرفت
آنقدر اهميت
نداشت كه
اشكهاي
كبري اهميت
دارد.
حسين
بارها از
عليرضا
خواسته
بخاطر او كبري
را ببخشد، اما
التماسهاي
اين پسر
معلول نيز
تاكنون اؤري
نداشته است.
مادر كبري ميگويد:
حسين از من
ميپرسد، من
بيمار هستم و
آزارتان ميدهم
نميشود مرا
به جاي
خواهرم
اعدام كنند،
او بخاطر من
در اين فلاكت
افتاد و حالا
ميخواهم
محبتش را
جبران كنم.
حسين بارها
نماز خوانده
بعد از من
خواسته به
زندان ببرمش
تا به جاي
كبري اعدام
شود.
اولياي
دم مادر شوهر
كبري رفتار
انتقامجويانهيي
دارند و تحت
هيچ شرايطي
حاضر به دادن
رضايت
نيستند، آنها
حتي حاضر
نيستند لحظهيي
خودشان را به
جاي اين
دختر جوان
تصور كنند، نه
افكار عمومي
داخل ايران
و نه خارج
از ايران، نه
سازمان و
تشكلهاي
خصوصي و نه
خواهشهاي
هيچكدام
براي اين
خانواده
اهميتي
ندارد. انتقام
از زني كه
خود قرباني
اصلي اين
ماجرا است،
چرا كه اگر
كبري ميتوانست
مانند همه
دختران ديگر
زندگي
معمولي
داشته باشد
عشقش را به
مردي 60 ساله
نميداد. مادر
كبري ميگويد:
شوهرم از صبح
تا شب كار ميكند
تا بتوانيم
اجاره خانه
و هزينه
زندگيمان
را تامين
كنيم و فقط
من هستم كه
هر دو هفته
يك بار به
ملاقات كبري
ميروم،
هنوز هم وقتي
از مقابل
ديوار زندان
اوين رد ميشوم
به ياد آن
شب هولناك
ميافتم شبي
كه قرار بود
كبري اعدام
شود، تمام
بدنم به
لرزه ميافتد.
چقدر التماس
كردم، چقدر
گريه كردم،
اما هيچكس توجه
نكرد. باز هم
گريه ميكنم،
باز هم خواهش
ميكنم،
التماس ميكنم،
تمام داراييام
را ميدهم،
حتي جانم را
فقط بگذاريد
كبري زندگي
كند، كبري
لياقت زندگي
را دارد. باور
كنيد اگر در
دعواي كبري
و مادرشوهرش
او دختر من
را ميكشت،
رضايت ميدادم.
يك
اتفاق و يك
كشمكش باعث
اين مساله
شده است. من
حاضر نميشدم
يك زن 85 ساله
در زندان
باشد. از
اولياي دم
هم خواهش ميكنم
به كبري
فرصت زندگي
كردن بدهند
من خودم را
در اين ماجرا
مقصر ميدانم
چرا كه اگر
ميتوانستم
براي كبري
فرصت زندگي
كردن به
وجود آورم
چنين نميشد.
دارزدن دختر
من مادر
عليرضا را
زنده نميكند،
اما بخشش
اولياي دم
كبري را به
زندگي باز ميگرداند
و لذت عفو را
در قلبشان مينشاند.
كبري فقط 3
سال از پسر
عليرضا
بزرگتر است
چرا به او
فرصت ديدن،
عشق ورزيدن،
بودن و نفس
كشيدن را نميدهيد.
او هنوز حلقه
ازدواجش با
عليرضا را از
دستش بيرون
نياورده و
هنوز به
شوهرش
وفادار است
هرچند عليرضا
حاضر نيست
بپذيرد كه
كبري زماني
همسر او بوده
و به احترام
آن روزها
كبري را
ببخشد.
مادر
دلسوخته كبري
قدردان
زحمات رييس
قوه قضاييه
است و ميگويد:
فراموش نميكنم
و مردم هم
از ياد
نخواهند برد
كه اين سيد
بزرگوار چه
لطفها در حق
دخترم كرد
اگر او نبود
فرصت گرفتن
رضايت براي
ما به وجود
نميآمد. هر
شب موقع
نماز دعايش
ميكنم
اميدوارم
هميشه چنين
افرادي بر
صندلي عدالت
تكيه بزنند،
افرادي كه
عدل و انصاف
را با هم
دارند. آيتالله
شاهرودي
شرايط كبري
را درك ميكند
و ميخواهد تا
جايي كه
امكان دارد و
شرع اجازه
ميدهد، براي
زندهماندن
كبري تلاش
كند.
من
كاري را كه
كبري كرد
تاييد نميكنم
اما او دختري
20 ساله بود كه
زندگي زجر و
شكنجهاش
داده بود او
به عليرضا
پناه برد و
تكيه كرد،
نميدانم
چرا عليرضا
دختر زيبايم
را اين طور
بيپناه
گذاشت. اگر
كبري نباشد
نه من، نه
برادرانش و
نه پدرش
هيچكدام
نخواهيم بود
و تصميم
گرفتيم كه
در صورت
اعدام كبري
خودكشي كنيم
چرا كه همه
ما در بدبختي
و عذاب كبري
سهم داريم.
اشك
ديگر با صورت
مادر كبري
غريبه نيست،
بغض 7 ساله
هر روز با
چكيدن قطرات
اشك پهناي
صورت غمگين
نسرين مادر
كبري را ميپوشاند.
انگار سياهبختي
نه با كبري
كه با مادر
سختيكشيدهاش
هم عجين شده
است. نسرين
زن 47 ساله كه
سختي روزگار
او را شكسته
كرده است
فقط به يك
چيز فكر ميكند،
زنده بودن
كبري و آزادي
او نه چيز
ديگر.