مجهولالهويه
... 25 ساله
1385/08/21
خبرگزاري
دانشجويان ايران
- تهران
سرويس:
حوادث
متروي
آزادي ... ساعت 14:9 يكشنبه
چهاردهم
آبان ماه
پسري
جوان در
اقدامي
ناگهاني،
خود را به زير چرخهاي
قطار مترو كه
قصد توقف در
ايستگاه
آزادي داشت،
انداخت.
نفسها
در سينه حبس
شده بود. گويي
ضربان قلبش
ميزد. به
پزشكي
قانوني
نبردندش.
ساعت 15 ... اورژانس بيمارستان
حضرت رسول (ص)
اورژانس
آن روز، روز
پركاري
داشت، اتاق مخصوص
بيماران
بدحال بود. درب
آن مرتب باز و
بسته ميشد. مردي
بر روي تخت
خونآلود دراز كشيده
بود، چند
پزشك و
پرستار جوان
كه به نظر ميرسيد،
دانشجو
هستند بالاي
سر بيمار
بدحال مشغول
بخيه زدن سرش
بودند. دستگاه
تنفس مصنوعي
كار ميكرد. از
ميان صورت
خونآلود و
كبودش نميشد،
تشخيص داد
چند سال دارد.
اما
جوانياش
پيدا بود...
به
سختي نفس ميكشيد،
پزشكان ميگفتند
فقط نبضش
ميزند. احتمال
زنده ماندش
كم است.
وضعيت
ظاهري
دلخراش مرد
جوان، با
نگاههاي كنجكاوانه
مراجعهكنندگان،
دل را به رحم
ميآورد. همه
سر تكان ميدادند...
افسوس ... افسوس ...
گويي
همه ميدانستند
اين همان
جواني است كه در
اقدامي، خود
را به زير چرخهاي
قطار مترو
آزادي پرتاب
كرده بود،
اما بر خلاف آرزويش
هنوز زنده
مانده بود.
نيم
ساعتي گذشت. ديگر
تختش كاملا
آغشته به خون بود. بين
گفتوگوي
پزشكان،
كلمه «مجهولالهويه»
بسيار شنيده
ميشد.
او
را براي سيتياسكن
به بخش ديگري
منتقل كردند.
دوشنبه
ساعت 16... اورژانس
بيمارستان
اتاق
بيماران
بدحال، آن
روز خالي بود. به دنبال همان
جوان، تخته
وايتبرد كوچكي
كه بالاي هر
تخت بيمار
نصب ميشود،
نظرم را جلب
كرد «مجهولالهويه
... 25 ساله». خودش
بود.
بيرمق
بيرمق، حتي
صداي
نفسهايش هم نميآمد،
اما زنده بود.
مانيتور
بالاي سرش با
اونهمه سيمي
كه به بدنش
وصل بود،
علائم حيات
را نشان ميداد.
اسمش
را ميدانستم.
«داوود ... داوود...».
با
صداي من،
چشمهايش را
باز كرد. دست و پايش را بيهدف
تكان داد. آيا
از اين كه به
زندگي
برگشته،
خوشحال است؟
پرستار
بخش ميگفت: تا
به حال كسي
سراغش نيامده
است. فقط
چندين بار،
افرادي كه
اعلام كرده
بودند از
اقوام و
آشنايانش
هستند، تماس
تلفني گرفتهاند،
اما هنوز هيچيك
مراجعه
نكردهاند.
ـ
خانوم! با او
نسبتي
داريد؟!
سهشنبه ...
«مجهولالهويه»
سر جاي قبلياش
نبود. سراغش
را از پرستار
بخش گرفتم،
گفت: براي
جراحي به
اتاق عمل
منتقل شده
است.
چهارشنبه،
ساعت 16
از
لاي درب اتاق
جراحي
اورژانس
جراحي، صورت
كبودش، با آن
همه زخمهاي
عميق مشخص
بود. پرستار
اتاق گفت: حالش
بعد از جراحي بهتر شده. اما
هوشيار نبود.
جمعه،
ساعت
15:30
جمعيت
زيادي در
كوريدور
اورژانس
جراحي منتظر
ايستاده و يك
به يك براي
سركشي از
بيمارانشان
منتظر بيرون
آمدن مراجعه
كننده قبلي و
پوشيدن گان
بودند.
با
عجله يكي از
گانها را به
تن كردم، سمت راست، روي
دومين تخت
دراز كشيده
بود. جاي زخم
عميقي بر روي
پاي چپش ديده
ميشد.
هنوز
تحت مراقبت
ويژه بود. جلوتر
رفتم. به
بهانهاي سر
صحبت را باز
كردم. جوياي
احوالش شدم. خالهاش
بالاي سرش
بود، با خنده
در حالي كه
نگاههاي
تعجب آميزش
را از من بر
نميداشت،
رو به «داوود» گفت: شنيدم «شصت
پات رفته تو
چشت، اما مثل
اين كه
بدجوري رفته».
«داوود»،
خنده
كودكانهاي
كرد. با ترديد فراوان
سرانجام پس
از رفتن
ملاقاتي، سر
صحبت را با او
باز كردم. در
خصوص روز
حادثه (يكشنبه)
پرسيدم، گفت: «اتفاق
آني بود».
اول
گفت: «نميخواد
در اين مورد
صحبت كند»،
اما بعد
ادامه داد: «براي
اين كار به
آنجا نرفته
بودم». احساس
كردم هنوز در هوشياري
كامل نيست.
بيرون
كه آمدم،
مادر پيرش را
ديدم. براحتي ميشد شادي
را در صورت
چروكيدهاش
ديد.
احوال
پسرش را
پرسيدم، گفت: «25
سال دارد. 20 سال
پيش، پدرش را
از دست داده
است».
در
خصوص اقدام
به خودكشي،
خواهر جوانش ميگفت: «داوود»
از حدود 6 سال
پيش، دچار
بيماري
اعصاب شد. اين
بيماري در
خانواده ما ارثي
است؛ اگرچه
در «داوود» با
شدت گرفتن
بيماري و
تبديل آن به
اسكيزوفرني
و افسردگي
شديد، قوت
گرفت.
خواهرش
ميگفت: پيش
از اين، چند
بار با خوردن
بنزين، قصد
خودكشي داشت
اما ناموفق
بود. از چند
ماه پيش به
طور مرتب ميگفت صداهايي در
گوشم ميشنوم،
«داوود بپر،
بپر». علاقه
عجيبي به
پريدن پيدا
كرده بود.
گويي
روز حادثه با
شنيدن همان
صداي آشنا اقدام به
پريدن كرده
بود.
مادرش،
ميگفت: چندين
بار در
بيمارستان بستري شده و
تحت مراقبت
قرار گرفته
است، اما قرصهايش
را مرتب مصرف
نميكرد كه
اغلب دردسر
ساز ميشد.
«داوود» فكر
ميكرد از
پلههاي
خانهشان افتاده است.
ديگر
حرفي باقي
نمانده بود. گان
را براي ملاقات
كننده بعدي
بيرون آوردم
و تمام مسير بازگشت،
به بيماري
انديشيدم و
اين كه «داوود» تنها
با يك مراقبت
درماني ساده
ميتوانست
همانند
ميليونها
جوان ديگر
براي سفر
سوار قطار
مترو شود نه
خودكشي.
انتهاي
پيام
کد
خبر: 8508-10593
|