حمزه كوراوغلو و كچل

چند سال پيش در آذربايجان پهلوان جوانمردي بود به نام كوراوغلو. كوراوغلو پيش از آنكه به پهلواني معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علي كيشي مي گفتند. علي مهتر و ايلخي بان حسن خان بود. در تربيت اسب مثل و مانندي نداشت و با يك نگاه مي فهميد كه فلان اسب چگونه اسبي است.
حسن خان از خان هاي بسيار ثروتمند و ظالم بود. او مثل ديگر خان ها و اميران نوكر و قشون زيادي داشت و هر كاري دلش مي خواست مي كرد: آدم مي كشت، زمين مردم را غصب مي كرد، باج و خراج بيحساب از دهقانان و پيشه وران مي گرفت، پهلوانان آزاديخواه را به زندان مي انداخت و شكنجه مي داد. كسي از او دل خوشي نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعيان و اشراف از خان راضي بودند، آن ها به كمك هم مردم را غارت مي كردند و به كار وامي داشتند. مجلس عيش وعشرت برپا مي كردند، براي خودشان در جاهاي خوش آب و هوا قصرهاي زيبا و مجلل مي ساختند و هرگز به فكر زندگي خلق نبودند. فقط موقعي به ياد مردم و دهقانان مي افتادند كه مي خواستند ماليات ها را بالا ببرند.
خود حسن خان و ديگر خان ها هم نوكر و مطيع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آن ها باج مي گرفت و حمايتشان مي كرد و اجازه مي داد كه هر طوري دلشان مي خواهد از مردم باج و خراج بگيرند اما فراموش نكنند كه بايد سهم او را هر سال زيادتر كنند.
خان بزرگ را خودكار مي گفتند. خودكار ثروتمندترين و باقدرت ترين خان ها بود. صدها و هزارها خان و امير و سركرده و جلاد و پهلوان نانخور دربار او بودند مثل سگ از او مي ترسيدند و فرمانش را بدون چون و چرا، كوركورانه اطاعت مي كردند.
روزي به حسن خان خبر رسيد كه حسن پاشا، يكي از دوستانش، به ديدن او مي آيد. دستور داد مجلس عيش و عشرتي درست كنند و به پيشواز پاشا بروند.
حسن پاشا چند روزي در خانه حسن خان ماند و روزي كه مي خواست برود گفت: حسن خان، شنيده ام كه تو اسبهاي خيلي خوبي داري!
حسن خان بادي در گلو انداخت و گفت: اسبهاي مرا در اين دور و بر هيچ كس ندارد. اگر بخواهي يك جفت پيشكشت مي كنم.
حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.
حسن خان به ايلخي بانش امر كرد ايلخي را به چرا نبرد تا پاشا اسبهاي دلخواهش را انتخاب كند.
علي كيشي، ايلخي بان پير، مي دانست كه در ايلخي اسبهاي خيلي خوبي وجود دارند اما هيچكدام به پاي دو كره اسبي كه پدرشان از اسبان دريايي بودند، نمي رسد. روزي ايلخي را به كنار دريا برده بود و خودش در گوشه اي دراز كشيده بود. ناگهان ديد دو اسب از دريا بيرون آمدند و با دو تا ماديان ايلخي جفت شدند. علي كيشي آن دو ماديان را زير نظر گرفت تا روزي كه هر كدام كره اي زاييد. علي كره ها را خيلي دوست مي داشت و مي گفت بهترين اسبهاي دنيا خواهند شد. اين بود كه وقتي حسن خان گفت مي خواهد براي مهمانش اسب پيشكش كند با خود گفت: چرا اسبها را از چرا بازدارم؟ در ايلخي بهتر از اين دو كره اسب كه اسب پيدا نمي شود!
ايلخي را به چرا ول داد و دو كره اسب را پاي قصر خان آورد.
حسن پاشا خندان خندان از قصر بيرون آمد تا اسبهايش را انتخاب كند. ديد از اسب خبري نيست و پاي قصر دو تا كره ي كوچك و لاغر ايستاده اند. گفت: حسن خان، اسبهاي پيشكشي ات لابد همينها هستند، آره؟ من از اين يابوها خيلي دارم. شنيده بودم كه تو اسبهاي خوبي داري. اسب خوبت كه اينها باشند واي به حال بقيه.
حسن خان از شنيدن اين حرف خون به صورتش دويد. دنيا جلو چشمش سياه شد. سر علي كيشي داد زد: مردكه، مگر نگفته بودم اسبها را به چرا نبري!
علي كيشي گفت: خان به سلامت، خودت مي داني كه من موي سرم را در ايلخي تو سفيد كرده ام و اسب شناس ماهري هستم. در ايلخي تو بهتر از اين دو تا، اسب وجود ندارد.
خان از اين جسارت علي كيشي بيشتر غضبناك شد و امر كرد: جلاد، زود چشمهاي اين مرد گستاخ را درآر.
علي كيشي هر قدر ناله و التماس كرد كه من تقصيري ندارم، به خرجش نرفت. جلاد زودي دويد و علي را گرفت و چشمهايش را درآورد.
علي كيشي گفت: خان، حالا كه بزرگترين نعمت زندگي را از من گرفتي، اين دو كره را به من بده.
خان كه هنوز غضبش فرو ننشسته بود فرياد زد: يابوهاي مردني ات را بردار و زود از اينجا گم شو!
علي با دو كره اسب و پسرش روشن سر به كوه و بيابان گذاشت. او در فكر انتقام بود، انتقام خودش و انتقام ميليون ها هموطنش. اما حالا تا رسيدن روز انتقام مي بايست صبر كند.
او روزها و شبها با پسرش و دو كره اسب بيابانها و كوهها را زير پا گذاشت، عاقبت بر سر كوهستان پر پيچ و خمي مسكن كرد. اين كوهستان را چنلي بل مي گفتند.
علي كيشي به كمك «روشن» در تربيت كره ها سخت كوشيد چنانكه بعد از مدتي كره ها دو اسب بادپاي تنومندي شدند كه چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را نديده بود.
يكي از اسبها را قيرآت ناميدند و ديگري را دورآت.
قيرآت چنان تندرو بود كه راه سه ماهه را سه روزه مي پيمود و چنان نيرومند و جنگنده بود كه در ميدان جنگ با لشگري برابري مي كرد و چنان باوفا و مهربان بود كه جز كوراوغلو به كسي سواري نميداد مگر اين كه خود كوراوغلو جلو او را بدست كسي بسپارد. و اگر از كوراوغلو دور مي افتاد گريه مي كرد و شيهه مي زد و دلش مي خواست كه كوراوغلو بيايد برايش ساز بزند و شعر و آواز پهلواني بخواند. قيرآت زبان كوراوغلو را خوب مي فهميد و افكار كوراوغلو را از چشمها و حركات دست و بدن او مي فهميد.
البته دورآت هم دست كمي از قيرآت نداشت.
«روشن» از نقشه ي پدرش خبر داشت و از جان و دل مي كوشيد كه روز انتقام را هر چه بيشتر نزديكتر كند.
وقتي علي كيشي مي مرد، خيالش تا اندازه اي آسوده بود. زيرا تخم انتقامي كه كاشته بود، حالا سر از خاك بيرون مي آورد. او يقين داشت كه «روشن» نقشه هاي او را عملي خواهد كرد و انتقام مردم را از خانها و خودكار خواهد گرفت.
«روشن» جنازه ي پدرش را در چنلي بل دفن كرد.
«روشن» در مدت كمي توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته در چنلي بل جمع كند و مبارزه ي سختي را با خانها و خان بزرگ شروع كند در طول همين مبارزه ها و جنگها بود كه به كوراوغلو معروف شد. يعني كسي كه پدرش كور بوده است.
به زودي چنلي بل پناهگاه ستمديدگان و آزاديخواهان و انتقام جويان شد. پهلوانان چنلي بل اموال كاروانهاي خانها و اميران و خودكار را غارت مي كردند و به مردم فقير و بينوا مي دادند. چنلي بل قلعه ي محكم مرداني بود كه قانونشان اين بود: آن كس كه كار مي كند حق زندگي دارد و آن كس كه حاصل كار و زحمت ديگران را صاحب مي شود و به عيش و عشرت مي پردازد، بايد نابود شود. اگر نان هست، همه بايد بخورند و اگر نيست، همه بايد گرسنه بمانند و همه بايد بكوشند تا نان به دست آيد، اگر آسايش و خوشبختي هست، براي همه بايد باشد و اگر نيست براي هيچكس نمي تواند باشد.
كوراوغلو و پهلوانانش در همه جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خانها و مفتخورها بودند. هيچ خاني از ترس چنلي بلي ها خواب راحت نداشت. خانها هر چه تلاش مي كردند كه چنلي بلي ها را پراكنده كنند و كوراوغلو را بكشند، نمي توانستند. قشون خان بزرگ چندين بار به چنلي بل حمله كرد اما هر بار در پيچ و خم كوهستان به دست مردان كوهستاني تارومار شد و جز شكست و رسوايي چيزي عايد خان نشد.
زنان چنلي بل هم دست كمي از مردانشان نداشتند. مثلا زن زيباي خود كوراوغلو كه نگار نام داشت، شيرزني بود كه بارها لباس جنگ پوشيده و سوار بر اسب و شمشير به دست به قلب قشون دشمن زده بود و از كشته پشته ساخته بود.
هر يك از پهلواني ها و سفرهاي جنگي كوراوغلو، خود داستان جداگانه اي است. داستانهاي كوراوغلو در اصل به تركي گفته مي شود و همراه شعرهاي زيبا و پرمعناي بسياري است كه عاشق هاي آذربايجان آنها را با ساز و آواز براي مردم نقل مي كنند.

داستان ربوده شدن قيرآت
 

قيام چنلي بلي ها رفته رفته چنان بالا گرفت كه ميدان بر خان بزرگ تنگ شد و موقعي كه ديد نمي تواند از عهده ي كوراوغلو برآيد، ناچار به تمام خانها و اميران و سركرده ها و پهلوانان و بزرگان قشون نامه نوشت و آنها را پيش خود خواند تا مجلس مشورتي درست كند.
وقتي همه در مجلس حاضر شدند و هر كس در جاي خود نشست خان بزرگ شروع به سخنراني كرد:
«حاضران، چنان كه خبر داريد، مدتي است كه مشتي دزد و آشوبگر در كوهستان جمع شده اند و آسايش و امنيت مملكت را بر هم زده اند. رهبر اين دزدان غارتگر مهترزاده ي بي سر و پايي است به نام كوراوغلو كه در آدمكشي و دزدي و چپاول مثل و مانند ندارد. هر جا و در هر گوشه ي مملكت هم كه دزدي، آدمكشي و ماجراجويي وجود دارد، داخل دسته او مي شود. روز به روز دار و دسته ي كوراوغلو بزرگتر و خطرناكتر مي شود. اگر ما دست روي دست بگذاريم و بنشينيم، روزي چشم باز خواهيم كرد و خواهيم ديد كه چنلي بلي ها همه ي سرزمينها و اموال ما را غصب كرده اند. آنوقت يا بايد دست و پايمان را جمع كنيم و فرار كنيم يا برويم پيش اين راهزنهاي آشوبگر نوكري و خدمتكاري كنيم. تازه معلوم نيست كه خداوند يك ذره رحم در دل اين خائنان گذاشته باشد... خانها، اميران، سركردگان، پهلوانان به شما هشدار مي دهم: اين دزدان آشوبگر به مادر و برادر خود نيز رحم نخواهند كرد.
خطر بزرگي كه امنيت مملكت را تهديد مي كند، مرا مجبور كرد كه امر به تشكيل اين مجلس بدهم. اكنون تدبير كار چيست؟ چگونه مي توانيم اين دزد ماجراجو را سر جايش بنشانيم؟ آيا اينهمه نجيب زاده و اينهمه خان محترم و پهلوان و سركرده ي بنام از عهده ي يك مهترزاده ي بي سر و پا بر نخواهند آمد؟..»
خودكار نطقش را تمام كرد و بر تخت جواهر نشانش نشست. اهل مجلس كف زدند و فرياد بركشيدند: زنده باد خودكار، ضامن امنيت ملك و ملت!.. مرگ بر آشوب طلبان چنلي بل!..
صداي فرياد اهل مجلس ديوارها را تكان مي داد. خودكار با حركت سر و دست جواب خانها و سركرده ها را ميداد. بعد كه صداها خوابيد، جر و بحث شروع شد. يكي گفت: اگر پول زيادي بدهيم، كوراوغلو دست از راهزني بر مي دارد.
ديگري گفت: همان املاك دور و بر چنلي بل را به كوراوغلو بدهيم كه هر طور دلش خواست از مردم باج و خراج بگيرد و ديگر مزاحم ما نشود.
ديگري گفت: كسي پيش كوراوغلو بفرستيم ببينيم حرف آخرش چيست. پول و زمين هر چقدر مي خواهد، بدهيم و آشتي كنيم.
«حسن پاشا» نيز در اين مجلس بود. او حاكم توقات بود. همان كسي بود كه حسن خان به خاطر او چشمان علي كيشي را درآورده بود. حسن پاشا دست راست خان بزرگ بود. در مهماني هاي خودكار هميشه سر سفره مي نشست و هنگامي كه خودكار كسالت داشت، بر سر بالين او چمباتمه مي زد و راست يا دروغ خود را غمگين نشان مي داد. فوت و فن قشون كشي را هم مي دانست. تك تك آدمهاي قشون مثل سگ از او مي ترسيدند و مثل گوسفند از بالادستهاي خود اطاعت مي كردند.
غرض، حسن پاشا در مجلس خودكار بود و هيچ حرفي نزده بود. خودكار پيشنهاد همه را شنيد و عاقبت گفت: هيچكدام از اين پيشنهادهاي شما آشوب چنلي بل را علاج نمي كند. اكنون گوش كنيم ببينيم حسن پاشا چه مي گويد.
خانها و اميران در دل به حسن پاشا فحش و ناسزا گفتند. آخر خانها و اميران و بزرگان هميشه به جاه و مقام يكديگر حسودي مي كنند. آنها آرزو مي كنند كه نزد خان بزرگ عزيزتر از همه باشند تا بتوانند با آزادي و قدرت بيشتري از مردم باج و خراج بگيرند و بهتر عيش و عشرت كنند.
حسن پاشا بلند شد، تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و گفت: خودكار به سلامت باد، من سگ كي باشم كه مقابل سايه ي خدا لب از لب باز كنم اما اكنون كه امر مبارك خودكار بر اين است كه من كمتر از سگ هم حرفي بزنم، ناچار اطاعت مي كنم كه گفته اند: «امر خودكار فرمان خداوند است.»
حسن پاشا تعظيم ديگري كرد و گفت: خودكار به سلامت باد، من كوراوغلو را خوب مي شناسم. او را با هيچ چيز نمي شود آرام كرد مگر با طناب دار. چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند، اكنون نيز ميل دارم كوراوغلو را با دستان خودم خفه كنم. تا اين راهزن زنده است آب گوارا از گلوي ما پايين نخواهد رفت. بايد به چنلي بل لشكر بكشيم. يك لشكر عظيم كه گردش چشمه ي خورشيد را تيره و تار كند و اول و آخرش در شرق و غرب عالم باشد. البته باز امر، امر مبارك خودكار است و ما سگان شماييم و جز واق واق چيزي براي گفتن نداريم.
حسن پاشا باز تعظيم كرد و زمين زير پاي خودكار را بوسيد و بر جاي خود نشست.
مجلس ساكت بود. همه چشم به دهان خودكار دوخته بودند. عاقبت خودكارگفت: آفرين، حسن پاشا، آفرين بر هوش و فراست تو. راستي كه سگ باهوشي هستي.
حسن پاشا از اين تعريف مثل سگها كه جلو صاحبشان دم تكان مي دهند تا شادي و رضايتشان را نشان دهند، لبخند زد و خود را شاد و راضي نشان داد، بعد خودكارگفت: ما جز لشگر كشي به چنلي بل چاره اي نداريم. لشگر كشي اين دفعه بايد چنان باشد كه از بزرگي آن لرزه بر تخته سنگهاي چنلي بل بيفتد. حسن پاشا، از اين ساعت تو اختيار تام داري كه هر طوري صلاح ديدي سربازگيري كن و آماده ي حمله باش. تو فرمانده كل قشون خواهي بود. تدارك حمله را ببين و كار ماجراجويان كوهستان را تمام كن. اگر كوراوغلو را از پاي درآوردي، ترا صدراعظم خودم مي كنم.
خان بزرگ بعد رو كرد به اهل مجلس و گفت: حاضران، بدانيد و آگاه باشيد كه از اين ساعت به بعد حسن پاشا فرمانده كل قشون است و اختيار تام دارد. هر كس از فرمان او سرپيچي كند، طناب دار منتظر اوست.
اهل مجلس ندانستند چه بگويند. دلهايشان از حسد و كينه پر شده بود.
***
حسن پاشا از مجلس خودكار خارج شد و بدون معطلي به توقات رفت و سربازگيري را شروع كرد. در حين سربازگيري با پهلوانان و سركردگان زيردست خود شوراي جنگي ترتيب مي داد كه نقشه حمله به چنلي بل را بكشند. در يكي از اين شوراها مهتر مورتوز كه پهلوان بزرگي بود، به حسن پاشا گفت: پاشا به سلامت، ما خاك پاي خودكار و شما هستيم و مي دانيم كه فرمان شما، فرمان خداوند است و هيچكس حق ندارد از فرمان شما سرپيچي كند اما اين هم هست كه تا وقتي كوراوغلو بر پشت قيرآت نشسته، اگر مردم تمام دنيا جمع شوند، باز نمي توانند مويي از سر او كم كنند. اگر مي خواهيد كوراوغلو از ميان برداشته شود، اول بايد اسبش را از دستش درآوريم والا جنگيدن با كوراوغلو نتيجه اي نخواهد داشت.
حرف مهترمورتوز به نظر حسن پاشا عاقلانه آمد. گفت: مورتوز، كسي كه درد را بداند درمان را هم بلد است. بگو ببينم چطور مي توانيم قيرآت را از چنگ كوراوغلو درآوريم؟
مهتر مورتوز گفت: پاشا به سلامت، قيرآت را كه نمي شود با پول خريد، يك نفر از جان گذشته بايد كه به چنلي بل برود يا سرش را به باد بدهد يا قيرآت را بدزدد و بياورد.
حسن پاشا به اهل مجلس نگاه كرد. همه سرها به زمين دوخته شده بود. از كسي صدايي برنخاست، ناگهان از كفشكن مجلس پسر ژنده پوش پابرهنه ي كچلي برپاخاست. اهل مجلس نگاه كردند و كچل حمزه را شناختند. كچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگي. هيچ معلوم نبود از كجا مي خورد و كجا مي خوابد. به هيچ مجلس و مسجدي راهش نمي دادند كه كفش مردم را مي دزدد. سگ محل داشت، او نداشت. حالا چطوري در اين شوراي جنگي راه پيدا كرده بود، فقط خودش مي دانست كه از قديم گفته اند، كچلها هزار و يك فن بلدند.
غرض، حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، اين كار، كار من است. اينجا ديگر پهلواني و زور بازو به درد نمي خورد، حقه بايد زد. و حقه زدن شغل آبا و اجدادي من است. اگر توانستم قيرآت را بياورم كه آورده ام، اگر هم نتوانستم وكوراوغلو مچم را گرفت، باز طوري نمي شود: بگذار از هزاران كچل مملكت يك سر كم بشود.
حسن پاشا گفت: حمزه، اگر توانستي قيرآت را بياوري، از مال دنيا بي نيازت مي كنم.
حمزه گفت: پاشا، مال دنيا به تنهايي به درد من نمي خورد.
پاشا گفت: ترا حمزه بيگ مي كنم. مقام بيگي به تو مي دهم.
حمزه گفت: نه، پاشا. اين هم به تنهايي گره از كار من نمي گشايد.
حسن پاشا گفت: ترا پسر خودم مي كنم.
حمزه گفت: نه، قربانت اهل مجلس گردد! من هيچكدام اينها را به تنهايي نمي خواهم و تو هم كه هر سه را يكجا به من نمي دهي. بگذار چيزي از تو بخواهم كه براي من از هر سه ي اينها قيمتي تر باشد و براي تو ارزانتر.
حسن پاشا گفت: بگو ببينم چه مي خواهي؟
حمزه گفت: پاشا، من دخترت را مي خواهم.
حسن پاشا به شنيدن اين سخن عصباني شد، مشت محكمي بر دسته ي تخت زد و فرياد كشيد: اين احمق بي سر و پا را بيرون كنيد. يك باباي كچلي بيشتر نيست مي خواهد داماد من بشود...
اگر مهتر مورتوز به داد كچل نرسيده بود، جلادان همان دقيقه او را پاره پاره مي كردند. مهتر مورتوز جلو جلادان را گرفت و به حسن پاشا گفت: قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش كرده ايد كه بايد هر طوري شده كار كوراوغلو را تمام بكنيم؟
حسن پاشا آرام شد و پيش خود حساب كرد ديد كه راهي ندارد جز اين كه بايد كچل حمزه را راضي كند. بنابراين به حمزه گفت: آخر آدم احمق، تو در اين دختر چه ديده اي كه او را بالاتر از همه چيز مي داني؟
حمزه گفت: پاشا، خودت مي داني كه كچلها همه فن حريف مي شوند. من هم كه خوب ديگر، بالاخره حساب دخل و خرج خودم را مي كنم. مي دانم كه تو نمي آيي اين سه چيز را يكجا به من بدهي. يعني هم مال و ثروت بدهي، هم مرا حمزه بيگ بكني و هم پسر خودت. اما اگر دخترت را بگيرم، مي شوم داماد تو. و داماد آدم مثل پسرش است ديگر. بعد هم كه مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد آمد.
تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرين گفتند. حسن پاشا به فكر فرو رفت. هيچ دلش نمي آمد دختر را به كچل حمزه بدهد اما از طرف ديگر فكر مي كرد كه اگر قيرآت به دست بيايد، كوراوغلو درب و داغون خواهد شد و آنوقت مقام صدراعظمي به او خواهد رسيد. بنابراين گفت: حمزه، قبول دارم.
حمزه گفت: نه پاشا، اينجوري نمي شود. زحمت بكش دو خط قولنامه بنويس و پايش را مهركن بده من بگذارم به جيب بغلم، بعد مهلت تعيين كن، اگر تا آخر مهلت قيرآت را آوردم، دختر را بده، اگر نياوردم بگو گردنم را بزنند.
حسن پاشا ناچار دو خط قولنامه نوشت و پايش را مهر كرد و داد به دست كچل حمزه و مهلت تعيين كرد. كچل حمزه كاغذ را گرفت و تا كرد گذاشت به جيب بغلش و با سنجاق بزرگي جيبش را محكم بست و گفت: پاشا، حالا اجازه بده من مرخص شوم.
***
اكنون ما حسن پاشا و ديگران را به حال خود مي گذاريم كه تدارك قشون كشي و حمله به چنلي بل را ببينند و مي رويم دنبال كچل حمزه.
كچل چارقهايش را به پا كرد، «زنگال (پاپيچ، نواري كه به ساق پا مي پيچند)» هايش را محكم پيچيد، مشتي نان توي دستمالش گذاشت و به كمرش بست و دگنكي به دست گرفت و راه افتاد. روز و شب راه رفت. شب و روز راه رفت، منزل به منزل طي منازل كرد، در سايه ي خار بوته ها مختصر استراحتي كرد، و از كوهها و دره ها بالا و پايين رفت تا يك روز عصر به پاي كوهستان چنلي بل رسيد.
كوراوغلو روي تخته سنگ بزرگي ايستاده بود، راههاي كاروان رو را زير نظر گرفته بود كه ديد يك نفر رو به چنلي بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از كوه بالا مي آيد. كوراوغلو آنقدر منتظر شد كه كچل حمزه رسيد به پاي تخته سنگ و شروع كرد خود را از تخته سنگ بالا كشيدن. كوراوغلو خود پايين آمد و جلو كچل حمزه را گرفت و گفت: تكان نخور! بگو ببينم كيستي؟ از كجا مي آيي، و به كجا مي روي؟
حمزه ناگهان سر بلند كرد و ديد جواني روبرويش ايستاده چنان و چنان كه آدم جرئت نمي كند به صورتش نگاه كند. چشمانش پر از كينه و سبيلهايش مانند شاخهاي پيچاپيچ قوچ، آماده ي فرو رفتن و دريدن. شمشيري به كمر داشت چنان و چنان كه آدم به خودش مي گفت: اين شمشير هرگز از ريختن خون خانها و دشمنان مردم سير نخواهد شد. ببين چگونه درون غلاف خود احساس خفگي مي كند! فولاد اين شمشير را گويا با كينه جوشانده اند! گويي شمشير كوراوغلو هميشه به تو مي گفت: «آه اي كينه، تو هم مانند محبت مقدس هستي! ما نمي توانيم محبت خود را به مردم ثابت كنيم مگر اينكه به دشمنان مردم كينه بورزيم. تو با ريختن خون ظالم، به ستمديدگان محبت مي نمايي.»
كچل حمزه با نگاه اول كوراوغلو را شناخت اما در حال حيله كرد و خود را به آن راه زد و گفت: دنبال كوراوغلو مي گردم.
كوراوغلو پرسيد: كوراوغلو را مي خواهي چكار كني؟
حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ايلخي بان هستم. روز و شبم را در نوكري خانها و پاشاها هدر كرده ام. اينقدر از آبگيرهاي پر قورباغه آب خورده ام كه لب و لوچه ام پر زگيل شده. كاشكي مادرم به جاي من يك سگ سياه مي زاييد و ديگر مرا گرفتار مصيبت نمي كرد. چون سرم كچل است، نمي توانم هيچ جا بند شوم، هر قدر هم جان مي كنم و برايشان كار مي كنم، تا مي فهمند سرم كچل است بيرونم مي كنند. ديگر از دست كچلي دنياي به اين گل و گشادي برايم تنگ شده. ديگر نمي دانم چه خاكي به سرم بكنم. حالا آمده ام كوراوغلو را ببينم. قربان قدمهايش بروم، شنيده ام خيلي گذشت و جوانمردي دارد و يك لقمه نان را از هيچ كس مضايقه نمي كند. يا بگذار پس مانده ي سفره اش را بخورم و در پس سنگي و سوراخي چند روز آخر عمرم را سر كنم، يا اينكه سرم را از تنم جدا كند كه براي هميشه از درد و غم آزاد شوم. اين سر ناقابل كه ارزشي ندارد، قربان قدمهاي كوراوغلو بروم.
كچل حمزه حرفهايش را تمام كرد و هاي هاي شروع كرد به گريه كردن و اشك ريختن. چنان گريه مي كرد و اشك مي ريخت كه كوراوغلو دلش به حال او سوخت و گفت: پاشو برويم! كوراوغلو خود من هستم.
حمزه تا اين حرف را شنيد افتاد به پاهاي كوراوغلو و گفت: قربان تو، كوراوغلو،‌ مرا از در مران! به من رحم كن!
كوراوغلو حمزه را از زمين بلند كرد و گفت: بلند شو، آخر تو مردي! مرد كه نبايد به خاطر يك لقمه نان به پاي كسي بيفتد.
كچل حمزه بلند شد. كوراوغلو گفت: خوب، بگو ببينم چه كاري از دستت برمي آيد؟
حمزه گفت: من به قربانت، كوراوغلو، خودم مي دانم كه تو نمي تواني مرا با اين سر كچلم كبابپز و شرابدار بكني. همينقدر كه يك اسبي دست من بدهي برايت پرورش بدهم، راضي ام. پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده اند.
كوراوغلو دست كچل حمزه را گرفت و با خود آورد پيش ياران.
ياران گفتند: كوراوغلو، اين را ديگر از كجا پيدا كردي؟ بهتر است هر چه مي خواهد بدهيم برود پي كارش. خوب نيست در چنلي بل بماند.
كوراوغلو گفت: مگر فراموش كرده ايد كه ما به خاطر همين آدمها، همين بيچاره ها مي جنگيم؟ اصلا ما در چنلي بل جمع شده ايم كه چه چيز را نشان بدهيم؟ اين را مي خواهم به من بگوييد.
دلي حسن، يكي از ياران گفت: كوراوغلو، راستي كه انسان واقعي تو هستي. كينه ي تمام نشدني در كنار محبت تمام نشدني در جان و دل تو جاي گرفته است. وقتي كسي را محتاج محبت مي بيني حاضري از همه چيزت دست برداري، و وقتي هم با دشمن روبرو مي شوي از همه چيزت دست بر مي داري تا با تمام قوه ات به دشمن كينه بورزي و خونش را بريزي...
زنان چنلي بل از گوشه و كنار آمده بودند و به گفتگو گوش مي دادند. نگار خانم، زن كوراوغلو، مردان و زنان را كنار زد و خود را وسط انداخت و رو به دلي حسن گفت: تو راست مي گويي دلي حسن، اما اين دفعه مثل اينكه كوراوغلو محبت بيخودي مي كند. از كجا معلوم كه اين آدم جاسوس و خبرچين حسن پاشا نباشد؟
كسي چيزي نگفت. كوراوغلو كه ديد ياران همه طرف نگار را گرفتند، گفت: اين بيچاره اگر سراپا آتش هم باشد، نمي تواند حتي زير پاي خودش را بسوزاند. بهتر است بگذاريم در چنلي بل بماند يك لقمه نان بخورد و چند روز آخر عمرش را بي دردسر بگذراند.
كچل حمزه در چنلي ماند. شكمش را سير مي كرد و دنبال كارهايي مي رفت كه ياران به او مي گفتند. كارها را چنان تند و چنان خوب انجام مي داد كه به زودي احترام همه را به دست آورد. چنلي بل جايي نبود كه احترام آدم به لباس و ثروت باشد. اصلا در آنجا كسي ثروتي نداشت. هر چه بود مال همه بود. همه كار مي كردند، همه مي جنگيدند، همه مي خوردند و به وقت خود مجلس شراب و ساز و رقص و آواز برپا مي كردند.
كوراوغلو وقتي زرنگي كچل حمزه را ديد، مراقبت يابويي مردني را به او داد. اين يابو بس كه كار كرده بود و بار كشيده بود، ديگر پوست و استخواني بيشتر برايش نمانده بود.
كچل حمزه شروع كرد به مراقبت و تيمار يابو، چه جور هم! صبح و عصر تيمارش مي كرد و با جان و دل در خدمت يابو مي كوشيد. گاهي هم از جو و علوفه ي اسبهاي ديگر مي دزديد و مي ريخت جلو يابو. يابو مي خورد و مي خورد و تيمار مي ديد و روز به روز آب زير پوستش مي دويد، چنان كه در مدت كمي حسابي چاق شد و آماده ي كار كردن.
روز كوراوغلو براي سركشي به طويله آمد. يابو را كه ديد، اول نشناخت، بعد كه شناخت مات و مبهوت ماند. گفت: حمزه، من هيچ نمي دانستم تو اينقدر خوب مي تواني تيمار اسبها را بكني.
حمزه گفت: قربانت بروم كوراوغلو. من چشم باز كرده ام و خودم را اينكاره ديده ام و پدرم و پدربزرگم هم اينكاره بوده اند...
كوراوغلو گفت: نمي دانم چطور شده كه امسال دورآت كمي لاغر و نزار شده. بهتر است آن را به دست تو بسپارم. حمزه، بايد چنان مراقبش باشي كه هر چه زودتر بپاي قيرآت برسد.
كچل حمزه از شنيدن اين حرف قند توي دلش آب شد. امروز دورآت را به دست او مي سپارند، لابد فردا هم نوبت قيرآت خواهد شد.
ياران كوراوغلو، از زن و مرد، راضي نبودند كه دورآت به دست حمزه سپرده شود. اما حمزه چنان در دل كوراوغلو جا باز كرده بود كه كوراوغلو كوچكترين شكي به او نداشت.
دورآت و قيرآت دو تايي در يك طويله نگهداري مي شدند. پاي هر دو اسب بخو داشت با كليدهاي جداگانه، بعلاوه زنجير محكمي به گردن هر كدام بود كه زنجير هم به ديواره ي طويله ميخكوب شده بود. هيچ پهلواني قادر نبود پيش اسبها برود و اگر هم به نحوي مي رفت هيچ طوري نمي توانست اسبها را باز كند و در ببرد. كليدها را خود كوراوغلو نگاه مي داشت.
كوراوغلو حمزه را برد و دورآت را به دستش سپرد. حمزه در تيمار اسب سخت كوشيد اما وقتي اسب شروع كرد كه آبي زير پوستش بدود و به حال اولش در بيايد، كچل حمزه جو و علوفه اش را كم كرد. اسب باز شروع كرد به لاغر شدن. كوراوغلو از حمزه پرسيد: آخر، حمزه چرا دورآت باز شروع كرده روز به روز ناتوان تر مي شود؟ نكند خوب مراقبش نيستي؟
كچل حمزه گفت: من آنچه از دستم برمي آيد مضايقه نمي كنم. اما خيال مي كنم دورآت احتياج به هواي آزاد دارد. آخر كوراوغلو، اين حيوان زبان بسته شب و روزش توي طويله مي گذرد. از پا و گردن هم زنجير شده. حتماً علت ناتوانيش همين است.
كوراوغلو كليد بخوي دورآت را درآورد داد به حمزه كه اسب را گاهگاهي بيرون بياورد تا هواي آزاد به تنش بخورد.
باز ياران اعتراض كردند كه آدم نبايد به هر كس و ناكسي اطمينان كند. اگر كچل حمزه دورآت را بردارد فرار كند چكار مي شود كرد؟
كوراوغلو باز زنان و مردان را ساكت كرد و گفت: هيچ نترسيد، طوري نمي شود.
كچل حمزه چند روزي دورآت را چنان كرد كه اصلا نشاني از ناتواني و لاغري در اسب نماند.
روزها پشت سر هم مي گذشت و حمزه مي ترسيد كه نتواند به موقع قيرآت را به حسن پاشا برساند. مهلت نيز داشت تمام مي شد. بعد از مدتها فكر و خيال و شك و نگراني عاقبت شبي به خودش گفت: من اگر يك سال و دو سال هم اينجا بمانم كوراوغلو هرگز كليد قيرآت را به من نخواهد داد. بعلاوه در توقات كسي نيست كه بين قيرآت و دورآت فرق بگذارد. بهتر است همين امشب دورآت را ببرم بدهم به حسن پاشا بگويم كه قيرآت همين است. بعد هم دختر پاشا را بگيرم و چند روزي عيش و نوش بكنم و غم دنيا را فراموش كنم. تا كي بايد پس مانده ي سفره ي هر كس و ناكس را بخورم و از همه جا رانده شوم؟ دختر پاشا كه زنم شد، ديگر كسي نمي تواند به من چپ نگاه كند، ديگر كسي جرئت نمي كند به من كچل حمزه بگويد. من مي شوم حمزه بيگ! مي شوم داماد پاشا. داماد پاشا هم كه هر كاري دلش خواست مي تواند بكند. آنوقت تلافي تمام شبهايي را كه گرسنه مانده ام و توي خاكروبه ها خوابيده ام، در خواهم آورد. براي خودم در ييلاق ها قصرهاي باشكوهي خواهم داشت، كنيز و كلفت بي حساب خواهم داشت، ميليون ميليون پول خرج خواهم كرد، شرابهاي گران قيمت خواهم خورد، جوجه كباب و گوشت بوقلمون و تيهو خواهم خورد و لباسهاي پر زر و زيور خواهم پوشيد، شكارگاه مخصوص خواهم داشت، مهتر و دربان و چه و چه خواهم داشت!.. آخ، خدايا!.. دارم از زيادي خوشي ديوانه مي شوم!..
كچل حمزه اين فكرها را مي كرد و آماده ي رفتن مي شد. دورآت را زين كرد و سوار شد، و راه افتاد و مثل باد از چنلي بل دور شد.
صبح دلي مهتر آمد به اسبها سر بزند، ديد نه دورآت سر جايش است و نه كچل حمزه. فهميد كه كار از كار گذشته. با خشم و فرياد بالاي سر كوراوغلو آمد و بيدارش كرد و گفت: بلند شو كه ديگر وقت خواب نيست. كچل حمزه دورآت را در برده!..
در چنلي بل ولوله افتاد. ياران از زن و مرد شروع كردند به سرزنش كوراوغلو كه:
- مگر به تو نگفتيم كه به هر كس و ناكسي نمي شود اعتبار كرد؟ فرق نمي كند كه اسب پهلوان را ببرند يا زنش را. هر دو ناموس اوست. تاكنون از ترس ما پرنده نمي توانست در آسمان چنلي بل پر بزند. نام كوراوغلو، چنلي بل و ياران كه مي آمد خانها و پاشاها و خان بزرگ چون بيد بر خود مي لرزيدند اما اكنون ببين كار ما به كجا كشيده كه يك باباي كچل بي نام و نشان آمده از اينجا اسب مي دزدد و مي برد. همين امروز و فرداست كه خبر به همه جا برسد و از هر طرف دشمنان رو به سوي ما بياورند. كوراوغلو، تو به دست خود چنان كاري كردي كه اگر همه ي عالم دست به يكي مي شد، نمي توانست بكند، حالا بگو ببينم دورآت را از كجا پيدا خواهي كرد؟
كوراوغلو گفت: دورآت نيست اما قيرآت كه سر جاش هست. سوارش مي شوم و مي روم دورآت را پيدا مي كنم. كمتر سرزنشم بكنيد.
نگار خانم جلو آمد و گفت: چرا سرزنشت نكنيم؟ تو قانون چنلي بل را شكسته اي. مگر تو خودت به ما نگفته اي كه اسير احساس رحم و محبت بيجاي خود نشويم؟ مگر تو خودت نگفته اي كه گاهي يك محبت نابجا هزار و يك خيانت و گرفتاري به دنبال مي آورد؟ تو با رحم و شفقت نابجايت پاي خبرچينان و خيانتكاران را به چنلي بل باز كرده اي.
تو از كجا مي داني كه آن خبرچين از كجا آمده بود و دورآت را به كجا برده كه مي گويي دنبالش خواهي رفت و اسب را پيدا خواهي كرد؟ دورآت رفت و اكنون بايد منتظر حمله ي دشمنان شد… ديوار پولادين چنلي بل ترك برداشته اين كار دشمنان ما را خوشحال و جري خواهد كرد…
كوراوغلو سخت غضب ناك بود اما چون مي دانست كه خود او گناهكار است هيچ صدايش در نمي آمد و فقط از زور غضب و پريشاني سبيلهايش را مي جويد و پيچ و تاب مي خورد.
ناگهان بلند شد و رو به ايواز كرد و نعره زد: ايواز، به من شراب بده!
ايواز پهلوان شراب آورد. كوراوغلو هفت كاسه شراب پشت سر هم سركشيد. بعد رو كرد به دلي مهتر و نعره زد: اسب را زين كن!
قيرآت را زين كردند و پيش آوردند. انگار كوراوغلو لال و بي زبان شده بود. لب از لب بر نمي داشت. صورتش چنان سرخ شده بود كه آدم خيال مي كرد كه اكنون آتش خواهد گرفت. قيرآت تا كوراوغلو را بر پشت خود ديد، شدت غضب او را نيز دريافت. در حال سم بر زمين زد و چنان گردي راه انداخت كه پهلوان را از چشمها پنهان كرد. آنگاه كوراوغلو نعره اي زد، چنان نعره اي كه هر گاه ميدان جنگ مي بود، قشون زهره ترك مي شد و اسلحه از دستش بر زمين مي افتاد. قيرآت در جواب نعره ي كوراوغلو روي دو پا بلند شد و يال و گردن برافراشت و چنان شيهه اي كشيد كه سنگها از بلندي ها لرزيد و افتاد و برگردان صدايش از صد نقطه ي كوهستان در چنلي بل پيچيد، انگاري صد و يك اسب با هم شيهه مي زدند. آنگاه مرد و مركب چون برق از ميان گرد و غبار بيرون جستند و از كوهستان سرازير شدند. لحظه اي بعد ياران چنلي بل از بالاي تخته سنگ نگهباني، در دل دشت لكه ي سفيدي را ديدند كه به سرعت دور مي شد و خط سفيدي دنبال خود مي كشيد.
***
كچل حمزه از ترس جان در هيچ جايي توقف نكرد. اسب مي راند و مي رفت. گاهي هم پشت سرش نگاه مي كرد و بر اسب هي مي زد. سر راه كم مانده بود به چهل آسياب ها برسد كه باز پشت سرش نگاه كرد ديد در آن دور دورها چنان گردي به هوا بلند مي شود انگاري زمين خاك مي شود و پخش مي شود. كمي كه دقت كرد ديد كوراوغلوست كه بر پشت قيرآت مي راند و هيچ پستي و بلندي نمي شناسد و چون باد مي آيد چنان و چنان كه اگر بر زمين بيفتد هزار تكه مي شود.
آب دهان كچل حمزه خشك شد، زبان در دهانش بيحركت ماند و حس كرد كه خيلي وقت پيش مرده است و توي قبر گذاشته اند. ديگر كاري نتوانست بكند جز اين كه هر چه تندتر خود را به در آسياب رساند و پياده شد و جلو دورآت را به تير دم در بست و با عجله آسيابان را صدا زد، آهاي آسيابان، زود بيا بيرون بدبخت! اجلت رسيده دم در...
آسيابان فوري بيرون آمد اما نا نداشت روي دو پا بايستد. با نگراني و ترس پرسيد: چي شده برادر؟ از جان من پيرمرد چه مي خواهي؟
حمزه گفت: من هيچ چيز نمي خواهم. نگاه كن. آنكه دارد مي آيد كوراوغلوست. از چنلي بل مي آيد. ايلخي اش دچار گري شده. هيچ دوا و درماني ناخوشي اسبها را از بين نبرده. آخر سر حكيمها و كيمياگرها گفته اند كه مغز آسيابان دواي اين درد است. حالا كوراوغلو دنبال مغز آسيابان مي گردد كه اسبهايش خوب شوند والا بدون اسب كه نمي توانند با خانها و پاشاها بجنگند. من را حسن پاشا فرستاده آسيابانها را خبر كنم كه به موقع جانشان را در ببرند. مگر نشنيده اي كه حسن پاشا مي خواهد به چنلي بل قشون بكشد؟
آسيابان نا نداشت حرف بزند. عاقبت گفت: چرا، شنيده ام اما حالا مي گويي چه خاكي به سر كنم؟ هفت هشت سر نانخور دارم. كجا مي توانم فرار كنم؟
كچل حمزه گفت: زود باش لخت شو لباسهاي مر بپوش برو زير ناو قايم شو. من كوراوغلو را يك جوري دست به سر مي كنم. اگر هم نتوانستم دست به سر كنم بگذار مرا بكشد، تو زن و بچه داري، هيچ دلم نمي آيد كه هشت تا نانخور يتيم و بي سرپرست بمانند. من آدم بي كس و كاري هستم، از زندگي هم سير شده ام.
آسيابان در حال لباسهايش را درآورد و لباسهاي كچل را پوشيد و رفت زير ناو آسياب قايم شد. كچل حمزه هم فوري لباسهاي آسيابان را پوشيد و يكدفعه خودش را انداخت توي كپه ي آرد و سر و صورتش را سفيد كرد.
ناگهان كوراوغلو چون اجل بر در آسياب رسيد و نعره زد: آهاي آسيابان، زود بيا بيرون!
كچل حمزه با لباس آسياباني بيرون آمد و گفت: با من بوديد؟ در خدمتگزاري حاضرم.
كوراوغلو گفت: اسب سواري كه همين حالا پيش از من اينجا آمد چطور شد؟
كچل حمزه گفت: رفته زير ناو قايم شده. نمي دانم چه كاري كرده كه تا شما را ديد رنگش زرد شد و رفت تپيد زير ناو. به من هم گفت كه جايش را به كسي نگويم.
كوراوغلو جست زد از اسب پياده شد و گفت: تو جلو اسب مرا بگير، خودم مي دانم چه به روزگارش بياورم.
آنگاه جلو قيرآت را به دست حمزه سپرد و تو رفت، بعد خم شد و گفت: د بيا بيرون، حمزه!
آسيابان خود را دورتر كشيد و گفت: چرا بيايم بيرون؟ من از آن مغزهايي كه گري ايلخي تو را خوب كند ندارم. بهتر است همينجا بميرم و بيرون نيايم.
كوراوغلو گفت: ول كن احمق! گري كدام بود؟ مغز كدام بود؟ مي گويم بيا بيرون، مرا عصباني نكن!
آسيابان باز خود را دورتر كشيد. كوراوغلو هم تو تپيد تا بالاخره پاي آسيابان را گرفت و بيرون كشيد اما وقتي چشمش به او افتاد، ديد كه كچل كجا بود، اين يك آدم ديگري است. آنوقت فهميد كه كچل بدجوري كلاه سرش گذاشته است. فوري از جا جست و بيرون دويد. در بيرون چه ديد؟ ديد كه كچل حمزه بر پشت قيرآت نشسته و آماده ي حركت است. آنوقتهايي كه حمزه تيمار دورآت را مي كرد، مختصر آشنايي هم با قيرآت به هم زده بود، بعلاوه چون خود كوراوغلو جلو او را به دست حمزه سپرده بود، اين بود كه حمزه توانسته بود با كمي نوازش و زبان نرم سوار قيرآت شود. كوراوغلو ديگر زمين و زمان را نمي شناخت. غضب چشمانش را كور كرده بود. خواست شمشير بكشد و حمله كند اما فكر كرد كه اگر قيرآت قدم از قدم بردارد ديگر پرنده هم نمي تواند به گرد پايش برسد و آنوقت كار بدتر از بد مي شود. بنابراين كمي آرام شد و به حمزه گفت: آهاي، حمزه، تند آمده ام قيرآت عرق كرده. آنجوري سوار مي شوي آخر اسب مريض مي شود. بيا پايين كمي راه ببر عرقش خشك شود.
حمزه گفت: عيبي ندارد. عجله اي ندارم. يواش يواش مي روم، عرقش خود به خود خشك مي شود.
حمزه اين را گفت و اسب را به حركت درآورد. كوراوغلو ديد حمزه خيلي ناشيانه اسب مي راند، جلو را چنان مي كشد كه كم مي ماند دهنه لبهاي اسب را پاره كند. كوراوغلو تاب نياورد و گفت: آخر نمك بحرام، نانكور، چرا جلو چشم من حيوان را اذيت مي كني؟ مگر نمي داني من قيرآت را از دو ديده بيشتر دوست دارم؟ حق نان و نمكي را كه به تو دادم، خوب كف دستم گذاشتي.
حمزه گفت: كوراوغلو، تو پهلواني، اسم و رسم داري. به مردي و گذشت مشهور شده اي. يك ماه كمتر پس مانده ي سفره ات را خورده ام ديگر چرا به رخم مي كشي؟ از تو خوب نيست. تازه،‌ يك اسب چه ارزشي دارد كه اينهمه التماس مي كني!
كوراوغلو گفت: حمزه ي حقه باز، خودت را به آن راه نزن. تو خودت مي داني كه قيرآت يعني چه. حالا اگر خانها و پاشاها بشنوند كه قيرآت را برده اند، هيچ مي داني چقدر خوشحالي خواهند كرد؟
حمزه گفت: كوراوغلو، من ديگر بايد بروم. اين حرفها به درد من نمي خورد.
خواست حركت كند كه كوراوغلو گفت: آهاي حمزه، گوش كن ببين چه مي گويم. من مي دانم كه تو خودت قيرآت را نگاه نخواهي داشت. راستش را بگو ببينم كي ترا به چنلي بل فرستاده بود؟
حمزه گفت: كوراوغلو، بدان و آگاه باش، هر چه در چنلي بل به تو گفتم راست بود. اين سر كچل دنياي به اين گل و گشادي را بر من تنگ كرده است. هر جا رفته ام مثل سگ مرا رانده اند. كسي رغبت نكرده به صورت من نگاه كند. اكنون قيرآت را مي برم به حسن پاشا بدهم تا من هم روز سفيدي ببينم و انتقام خودم را از سرنوشت بگيرم.
كوراوغلو گفت: تو خودت به اين فكر افتادي يا حسن پاشا اين راه را پيش پايت گذاشته؟
حمزه گفت: حسن پاشا.
كوراوغلو فكري كرد و گفت: تو خيال مي كني چه كساني ترا به اين روز سياه انداخته اند؟
حمزه گفت: من چه مي دانم. لابد سرنوشت من اينجوري بوده... شايد هم خدا... من چه مي دانم. من فقط مي خواهم از سرنوشت خودم انتقام بگيرم.
كوراوغلو گفت: حمزه، تو هم مثل ميليونها هموطن ديگر ما به دست آدمهايي مثل حسن پاشا به روز سياه نشسته يي. تو به جاي اينكه با آنها بجنگي، كمكشان مي كني. تو به چنلي بل، به ميليونها هموطنت خيانت مي كني. قيرآت را بيار برگرديم به چنلي بل. تو بايد جزو ياران چنلي بل باشي و با حسن پاشا بجنگي. تو از اين راه مي تواني انتقام بگيري و همراه ميليونها هموطن ديگر به روز سفيد برسي.
كچل حمزه گفت: كوراوغلو، من راه خودم را انتخاب كرده ام. هيچ علاقه اي هم به هموطنانم ندارم. هر كس در فكر آسايش خودش است. من رفتم.
كوراوغلو گفت: خيانتكار، اسب را بده هر چه پول مي خواهي، ثروت مي خواهي از من بگير.
كچل خنديد و گفت: كوراوغلو، تو خودت كه دنيا ديده يي مگر تو نمي داني كه كچلها را خود خدا هم نمي تواند گول بزند؟ خوب، گرفتيم كه من از اسب پياده شدم، آنوقت تو مرا سالم مي گذاري كه هر چقدر پول مي خواهم، بدهي؟ جان كوراوغلو، نمي توانم معامله كنم. ديگر ولم كن بروم. راه درازي در پيش دارم. من مي روم به توقات. تو اگر راستي كوراوغلو هستي، خودت بيا قيرآت را از حسن پاشا بگير. بگذار من هم از اين راه به نوايي برسم. ديگر از من دست بردار.
كوراوغلو گفت: حمزه، بگذار قيمت اسب را بگويم كه گولت نزنند: قيرآت بالاتر است از هشتاد هزار سركرده و هشتاد هزار قوچ سفيدموي و هشتاد هزار خزانه و پول. بالاتر است از هشتاد هزار ايلخي و هشتاد هزار اسب و هشتاد هزار گاو نر.
حمزه گفت: كوراوغلو، مطمئن باش من قيرآت را با مال دنيا عوض نخواهم كرد. با حسن پاشا شرط كرده ام كه دختر كوچكش دونا خانم را به من بدهد. من ديگر رفتم تو هم خودت مي داني، اگر قيرآت را دوست داري خودت بيا به توقات. من هم آنجا هستم، قول مي دهم كه كمكت كنم. خداحافظ.
كوراوغلو ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد و داد زد: برو خائن، اما بدان كه كوراوغلو نيستم اگر سرت را چون كونه ي خيار از تن جدا نكنم. به حسن پاشا هم پيام مرا برسان و بگو كه: زبانش را از پس گردنش درنياورم كوراوغلو نيستم، خاك خانه اش را مزارش نكنم نامردم. قيرآت را در خون خانها جولان ندهم، ناكسم.
حمزه گفت: اين را خودت مي داني و حسن پاشا. به من مربوط نيست.
حمزه اين را گفت‌ و به اسب هي زد و در يك لحظه از چشم ناپيدا شد. كوراوغلو تنها بر در آسياب افتاد و نعره زد. بعد نشست و ساز را بر سينه فشرد و حسرت آميز ساز زد و عاشقانه و كينه توزانه آواز خواند.
حالا چگونه مي توانست به چنلي بل برگردد و به صورت ياران نگاه كند؟ اگر نگار، دلي حسن، دلي مهتر، ايواز، دميرچي اوغلو و ديگر پهلوانان بپرسند كه قيرآت را چكار كردي، جوابي دارد كه بدهد؟
كچل حمزه چنان داغي بر سينه اش گذاشته بود كه انگاري هيچ آب سردي آن را تسكين نخواهد داد. آسياب سوت و كور بود و او. چه تنهايي آزاردهنده يي!
ساز را به سويي انداخت و به رو افتاد و زمين را چنگ زد.
شب در رسيد. آسيابان خيلي وقت بود كه فرار كرده بود و رفته بود. كوراوغلو يك وقت چشم باز كرد ديد آفتاب تازه درآمده است. سخت گرسنه بود. دورآت نيز خيلي وقت بود كه جو نخورده بود، در اين موقع مردي با دو گاو بار بر پشت از راه رسيد. از كوراوغلو پرسيد: رفيق، آسيابان كجاست؟
كوراوغلو گفت: آسيابان نيست. فعلا من اينجا هستم.
مرد باورش نشد. كوراوغلو ديگر مجال حرف نداد و فوري جوال ها را از پشت گاوها برداشت و انداخت تو.
دو تا جوال جو بود، آنها را ريخت جلو دورآت. دو جوال گندم كه آنها را ريخت به آسياب كه آرد كند. مرد خواست چيزي بگويد كه نگاه غضبناك كوراوغلو او را سر جايش نشاند و زبانش را لال كرد. تا آفتاب پهن بشود، كوراوغلو خمير هم كرده بود و نان هم پخته بود. بعد يكي از گاوها را سر بريد و كباب كرد و نشست به خوردن. سير كه شد به مرد گفت: عمو، مرا ببخش كه تندي كردم. چقدر پول بايد به تو بدهم؟ بيا جلو، از من نترس.
مرد زبانش بند آمده بود. كوراوغلو قيمت گاو و گندم و جو را چند برابر حساب كرد و به او داد بعد سوار دورآت شد و راه افتاد به طرف چنلي بل.
***
ياران از زن و مرد خيلي نگران كوراوغلو بودند. چشم به راه دوخته بودند كه كوراوغلو كي برمي گردد. ناگهان كوراوغلو را ديدند كه مي آيد: از جلو دورآت را گرفته، سرش را پايين انداخته و سر و صورتش مثل آسيابانها سفيد. همان دقيقه فهميدند كه حمزه در چهل آسيابها سر كوراوغلو كلاه گذاشته. همه سرشان را پايين انداختند. نه سلامي و نه هيچ كلامي. كسي حال و احوالش را هم نپرسيد.
كوراوغلو كه رسيد، ايواز جلو رفت و گفت: معامله ي خوبي كرده اي، كوراوغلو. بگو ببينم چقدر بالايش دادي دورآت را گرفتي؟ آسياباني هم كه ياد گرفته اي، مبارك باد.
كوراوغلو بارها سفر كرده بود اما هرگز وقتي از سفر برمي گشت ياران اين چنين سرد با او روبرو نشده بودند. زنان از او رو برمي گرداندند و مردان جواب سلامش را نمي دادند. از همه بدتر سخنان نيشدار ايواز بود كه چون كوه بر سينه اش سنگيني مي كرد و دلش را مي آزرد. كوراوغلو چنان حالي داشت كه كم مانده بود اشك از چشمانش جاري شود. عاقبت ساز را بر سينه فشرد و آواز غمناكي خواند كه:
آخر شما چرا اينقدر ملول و گرفته ايد؟ چرا مرا به يك لبخند، دو كلمه حرف خوش شاد نمي كنيد؟ ثروت دنيا مانند چرك كف دست است، اين كه ديگر ماتم گرفتن نمي خواهد. مرا به يك لبخند شاد كنيد. ملول نباشيد. شما آتش به جان من زديد. دلم را كباب كرديد. اندوه خود من، مرا كفايت مي كند شما ديگر اينهمه خودتان را نگيريد.
ياران چنان رنجيده بودند كه حتي اين سخنان نيز دلشان را نرم نكرد. كسي نگاهي به كوراوغلو نكرد. بعضي ها هم شروع كردند به اعتراض كه: حالا كه سخن ما پيش كوراوغلو يك پول سياه ارزش ندارد ديگر در چنلي بل ول معطليم. بهتر است هر كس برود پي كار خودش.
اين سخن به كوراوغلو برخورد. از طرفي قيرآت را از دست داده بود، از طرفي يك باباي كچلي سرش كلاه گذاشته بود، حالا هم اينهمه درد و محنت بس نبود كه ياران شروع كردند به سرزنش و بدخلقي. كوراوغلو ديگر نتوانست خودداري كند و ناگهان به درشتي گفت: من كسي را به زور نگه نداشته ام. هر كس دلش بخواهد مي تواند برود. اسب مال خودم بود، حالا از دستش دادم كه دادم. به كسي مربوط نيست.
اين سخن ياران را از جا دربرد. در چنلي بل ولوله افتاد. از گوشه و كنار يكي دو نفر از پهلوانان آماده ي حركت شدند. دلي حسن، تانري تانيماز، ديل بيلمز، قورخو قانماز كه از سركردگان بنام كوراوغلو بودند و چند سركرده ي ديگر، به صورت نگار خانم نگاه كردند. نگار خانم در ميان ياران احترام زيادي داشت. او علاوه بر زيبايي و پهلوانيش، سخت كاردان و باهوش بود. ياران همه از او حرف شنوي داشتند.
نگار خانم وقتي ديد اختلاف در ميان پهلوانان افتاد و نزديك است كه كار به جدايي بكشد، برپاخاست. همه آنهايي كه آماده ي حركت بودند، دوباره سر جايشان نشستند. دميرچي اوغلو، ايواز، دلي مهدي، چوپور سفر و ديگران نشستند. نگار رو به همه ي آنها كرد و گفت: مگر يادتان رفته براي چه به چنلي بل آمده ايد؟ ما اين اردوگاه را به بهاي خون خودمان بر پا كرده ايم و تا وقتي كه حتي يك نفر ستمديده در اين مملكت وجود داشته باشد، دست از مبارزه بر نخواهيم داشت. تا وقتي كه زندگي خواهر و برادرانه ي چنلي بل در تمام مملكت و براي همه ي مردم ممكن نشود، ما حق نداريم از هم جدا شويم. كوراوغلو اگر دلش بخواهد خودش مي تواند برود. ما تا جان در بدن داريم شمشير را بر زمين نخواهيم گذاشت مگر روزي كه همه ي دشمنان مردم و همه مفتخورها را از پاي درآورده باشيم...
نگار خانم حرفش را تمام كرد و آمد وسط همه ي سركردگان و پهلوانان نشست و از كوراوغلو رو برگرداند.
قهر نگار در يك چنين موقعي دل كوراوغلو را پاك از غصه پر كرد. ساز را برداشت و بر سينه فشرد و به ساز و آواز شروع كرد به گلايه كردن از نگار كه:
اي نگار زيباروي من، تو ديگر از كي ياد گرفتي كه دل مرا بشكني؟ آخر چرا مثل آهوي غضبناك نگاهم مي كني؟ تو كه هيچوقت قهر كردن بلد نبودي!
نگار حرفي نزد. حتي سرش را هم بلند نكرد كه به صورت كوراوغلو نگاه كند. كوراوغلو چنان شد كه كم مانده بود گريه كند. دوباره سازش را بر سينه فشرد و شروع كرد به گلايه و تمنا و خواهش كه:
آخر چرا روي از من برمي گرداني، نگار؟ دو كلمه بگو من بفهمم كه گناهم چيست.
نگار چپ چپ نگاهش كرد و به درشتي گفت: يعني تو كارت به آنجا رسيده كه مي گويي هر كس دلش خواست مي تواند برود پي كارش؟ قدر زر زرگر بداند. تو كه از حالا شروع كرده اي به خودستايي، پس چه جوري مي خواهي به داد مردم برسي و آنها را به قيام و مبارزه بكشاني؟ البته هر كس مثل تو كارش بالا بگيرد، هيچوقت قدر و قيمت مردم را نمي داند. ما اينجا جمع نشده ايم كه هر كس هر كاري دلش خواست بكند. عاشق چشم و ابروي تو هم نشده ايم كه هر چه گفتي قبول كنيم. ما به هواي شجاعت و آزادفكري تو به چنلي بل آمده ايم و سركردگي تو را قبول كرده ايم. ما همه در اينجا كار مي كنيم و مي جنگيم و خواهر و برادرانه زندگي مي كنيم و همه حق داريم حرفهايمان را بزنيم وعيب و اشتباه ديگران را بگوييم. اگر كسي در ميان ما باشد كه نخواهد عيب و اشتباه خودش را قبول كند، البته بايد از او رو برگرداند. حالا اين كس هر كه مي خواهد باشد. من، محبوب خانم، كوراوغلو، دميرچي اوغلو، گورجي ممد يا آنكس كه تازه به اينجا آمده و هيچگونه نام و شهرتي ندارد.
روايت مي كنند كه كوراوغلو ديگر يك كلام حرف نزد. چنان از اشتباه خود شرمنده بود كه سرش را پايين انداخت و رفت در گوشه اي روي سبزه ها به رو افتاد. سه شبانروز تمام تشنه و گرسنه بيحركت خوابيد.
از اين طرف ياران هم از كرده ي خود پشيمان شدند. نشستند با هم مصلحت و مشورت كردند و گفتند كه: ما هم بد كرديم كه به جاي قوت قلب دادن به كوراوغلو، او را سرزنش كرديم و حالش را پريشانتر كرديم و دلش را شكستيم.
هر چه دور و بر كوراوغلو رفت و آمد كردند بيدار نشد. عاقبت دست به دامن نگار خانم شدند. دميرچي اوغلو گفت: نگار، حالا ديگر تو بايد دست به كار شوي. غير از تو كس ديگري نمي تواند دل كوراوغلو را به دست آورد.
نگار گفت: باشد. حالا بگذاريد بخوابد. وقتي مي خواهد بيدار بشود، همه تان پراكنده مي شويد، آنوقت ايواز او را پيش من مي آورد، من مي دانم چه جوري دل كوراوغلو را به دست بياورم و همه را آشتي بدهم.
ياران هر كس رفت به منزلگاه خودش. حالا بشنويد از كوراوغلو. روز سوم خواب ديد كه در توقات سوار بر قيرآت، پيش حسن پاشا ايستاده و نعره مي زند و مرد ميدان مي طلبد. ناگهان از خواب پريد و ايواز را ديد كه بالاي سرش نشسته چنان و چنان كه انگاري تمام غمهاي عالم را توي دلش جمع كرده اند و با دو كلمه حرف مانند ابر بهاري گريه سر خواهد داد. دل كوراوغلو از ديدن ايواز آتش گرفت. ساز را بر سينه فشرد و آوازي غمناك و شورانگيز سر داد كه:
ايواز، از چه رو چنين پريشاني؟ سرم را مي خواهي؟ جانم را مي خواهي؟ هر چه مي خواهي، بگو! چنين گرفته و غمگين ننشين كه تا كوراوغلو زنده است نبايد غبار غم بر چنلي بل بنشيند.
ايواز گفت: بلند شو، كوراوغلو. بلند شو برويم. همه منتظر تو هستند.
كوراوغلو ساز را بر زمين گذاشت و گفت: ايواز، مگر ممكن است بار ديگر مردان و زنان چنلي بل منتظر من باشند؟ من آنها را چنان رنجانده ام كه ديگر كسي به روي من نگاه نخواهد كرد.
ايواز گفت: كوراوغلو، اين چه حرفي است مي زني؟ تو سركرده ي ما هستي.
كوراوغلو گفت: تا قيرآت را برنگردانده ام، نمي توانم پيش ياران بروم
ايواز گفت: در اين صورت ديگر معطل چه هستي؟ پاشو لباس بپوش، اسلحه بردار و برو.
كوراوغلو پا شد. يكي دو قدم راه نرفته بود كه صداي ساز و آوازي به گوشش رسيد، چنان سوزناك و چنان حسرت آميز كه پرنده ها را در آسمان از پرزدن باز مي داشت. كوراوغلو نگاهي به اطراف انداخت، ناگهان نگار را ديد كه ساز بر سينه بالاي بلندي، زير درختي ايستاده و ساز و آواز سر داده و كوراوغلو را دعوت مي كند.
كوراوغلو ديگر تاب نياورد و به طرف نگار رفت. وقتي به بالاي بلندي رسيد و قدم در چمنزار گذاشت، چه ديد؟ ديد كه مجلس دوستانه اي از تمام ياران چنلي بل از زن و مرد برپاست. سفره ها را پهن كرده اند، غذا و شراب آماده است، پهلوانان زن و مرد، دورادور نشسته اند اما كسي نه حرفي مي زند و نه دست به غذايي مي برد. همه منتظر كوراوغلو بودند.
كوراوغلو وارد مجلس شد. آنوقت بازار بوس و آشتي رونق گرفت. پهلوانان و كوراوغلو هر يك به زباني دوستي و آشتي خود را نشان دادند. ايواز به وسط مجلس درآمد و ساقيگري كرد. همه خوردند و نوشيدند و كيف همه كوك شد و رنجش و گلايه ها از يادها رفت. كوراوغلو سرگذشت خود را با كچل حمزه به آنها گفت. پهلوانان هر كدام از گوشه اي گفتند كه: من همين حالا مي روم قيرآت را برمي گردانم و سر حسن پاشا را بر سر نيزه پيشكش مي آورم.
كوراوغلو همه را ساكت كرد و گفت: بهتر است خودم دنبال اسب بروم. قيرآت چشم به راه من است. آنوقت كوراوغلو بلند شد از سر تا پا لباس جنگي پوشيد، تيغ آبدار بر كمر بست، سپر و عمود و ديگر لوازم جنگي با خود برداشت و پوستين از رو پوشيد و ساز بر شانه تك و تنها، با پاي پياده، راه توقات را در پيش گرفت. شب و روز راه رفت و رفت، سرش بالين نديد و چشمش خواب، تا رسيد به شهر توقات. هوا داشت تاريك مي شد. كوراوغلو در خانه ي پيرزني را زد. پيرزن در را باز كرد. كوراوغلو مشتي پول به پيرزن داد كه برايش غذا تهيه كند و بگذارد كه شب را در خانه اش بخوابد.
شب كه شام راخوردند و سفره را جمع كردند، پيرزن نگاهي به ساز كوراوغلو انداخت و گفت: عاشق، حالا سازت را بردار يك كمي بخوان گوش كنيم.
كوراوغلو گفت: ننه جان، حالا ديگر وقت خواب است. فردا صبح برايت مي خوانم.
پيرزن گفت: فردا من به عروسي «حمزه بگ» خواهم رفت. مي خواهي حالا بخوان نمي خواهي هم نخوان.
كوراوغلو گفت: حمزه بگ كيست، ننه جان!
پيرزن گفت: حمزه بگ داماد حسن پاشاست... جوان نترس و شجاعي است. مي گويند يك كوراوغلويي نمي دانم چه چيزي هست... تو مي شناسي اش؟
كوراوغلو گفت: اسمش را شنيده ام. خوب؟
پيرزن گفت: حمزه رفت اسب او را گرفته آورده. حسن پاشا او را «بيگي» داده و بعلاوه دخترش «دونا خانم» را. فردا عروسيشان است من هم خدمت دخترها و عروس را خواهم كرد. بايد صبح زود پاشوم بروم.
كوراوغلو گفت: ننه جان، تو مي داني اسب كوراوغلو را كجا نگه مي دارند؟
پيرزن گفت: در طويله ي حسن پاشا. اما مي گويند اسب ديوانه اي است. كسي را پهلويش راه نمي دهد. تمام مهترهاي حسن پاشا را زخمي كرده. حالا ديگر جو و علوفه اش را از سوراخ پشت بام طويله مي ريزند.
كوراوغلو آنچه ياد گرفتني بود ياد گرفت و عاقبت گفت: ننه جان، من خسته ام. بهتر است بخوابم.
پيرزن گفت: گوش كن ببين چه مي گويم. بهتر است تو هم صبح به عروسي بيايي سازي بزني و آوازي بخواني پول مولي گير بياوري. شوخي نيست، عروسي دختر پاشاست!
خلاصه، شب را خوابيدند. صبح كوراوغلو پا شد و مثل روز پيش لباس پوشيد و مشتي پول به پيرزن داد و گفت: اگر شب آمدم، اين پولها را خرج خورد و خوراك مي كني، اگر هم نيامدم مال تو.
***
كوراوغلو آمد و آمد تا رسيد به قصر حسن پاشا. در آنجا چه ديد؟ ديد جشني راه انداخته اند كه چشم روزگار نظيرش را نديده. اهل مجلس تا شنيدند عاشق غريبه اي آمده شاد شدند و كوراوغلو را كشان كشان به مجلس عروسي بردند.
حسن پاشا نگاهي به قد و بالاي كوراوغلو انداخت ديد عاشقي است قد بلند و شانه پهن، گردنش مثل گردن گاو نر و سبيلهايش از بناگوش در رفته. خلاصه هيچ شباهتي به عاشقهايي كه ديده ندارد. پرسيد:
- عاشق، اهل كجايي؟
كوراوغلو گفت: اهل آن بر قاف.
پاشا گفت: كوراوغلو را مي شناسي؟
كوراوغلو گفت: خيلي هم خوب مي شناسم. بلايي به سر من آورده كه تا دنيا دنياست فراموشم نمي شود.
حسن پاشا پرسيد: چه بلايي؟
كوراوغلو گفت: پاشا به سلامت، كوراوغلو يك اسب لعنتي ديوانه اي دارد. اسمش را قيرآت مي گويند.
يكي از پاشاها خواست حرفي بزند، حسن پاشا جلوش را گرفت. بعد به كوراوغلو گفت:
- خوب، مي گفتي.
- بله، قربان، اسب خوبي است افسوس كه ديوانه است. روزي از روزها داشتم مي رفتم، همين ساز هم روي شانه ام بود. يكدفعه عده اي روي سرم ريختند و چشمهايم را بستند و مرا با خود بردند. حالا كجا رفتيم و چطوري رفتيم، اينش را ديگر نمي دانم. چشمهايم را كه باز كردند ديدم سر كوهي هستم و جوان گردن كلفتي هم روبرويم ايستاده. نگو كه اينجا چنلي بل است و آن جوان گردن كلفت هم خود كوراوغلوست. حالا چرا مرا آنجا برده بودند داستان شنيدني و عجيبي دارد. نگو كه باز اين اسب ديوانگيش گل كرده. هر قدر دوا و درمان داده اند سودي نكرده. نمي گذارد هيچكس سوارش شود. هر كس هم جرئت مي كند و نزديكش مي شود با لگد و دندان تكه پاره اش مي كند. كوراوغلو يك دوست حكيم و كيمياگري داشت، مي روند و پيدايش مي كنند. حكيم گور به گور شده هم مي گويد اسب را جن زده. بايد سه شبانه روز كسي بيايد بنشيند برايش ساز بزند و آواز بخواند تا جن بگذارد برود. آنوقتها كوراوغلو خودش ساز و آواز بلد نبود. اين بود كه دنبال عاشقي مي گشتند كه من بيچاره را گير آوردند.
غرض، سرتان را درد نياورم. مرا هلم دادند و انداختند جلو اسب. حالا در آن سه شبانه روز چه ها بر سرم آمد خدا مي داند. راستي پدرم درآمد.
حسن پاشا هولكي پرسيد: اسب چي؟ حالش جا آمد؟
كوراوغلو گفت: حسابي هم جا آمد. از همان روز كوراوغلو شروع كرد ساز و آواز ياد بگيرد. مي گويند حالا هم ده پانزده روز يك بار باز اسب به سرش مي زند. آنوقت كوراوغلو سازش را بر مي دارد و آواز مي خواند و اسب حالش سر جا مي آيد.
باز يكي از پاشاها خواست حرفي بزند، حسن پاشا چشمش را دراند و ساكتش كرد. گفت: عاشق، حالا كمي بزن و بخوان تا گوش كنيم.
كوراوغلو گفت: چه بخوانم؟
حسن پاشا گفت: تو كه قيرآت را ديده اي، بگو ببينم قد و بالايش چطور است، نشانيهايش چيست.
كوراوغلو گفت: پاشا به سلامت. لعنتي اسب خوبي است افسوس كه گاهي ديوانگيش گل مي كند.
بعد ساز را به سينه فشرد و خواند:
پاشا نشانيهاي قيرآت را از من مي خواهي، قيرآت اسبي است يالش از ابريشم. گردن بلندش در ميدان جنگ هرگز خم نمي شود. از كره اسب ميان باريكتر است و از گرگ گرسنه پرخوارتر. در شب سياه هم راهش را مي يابد. در ميدان جنگ هرگز سوارش را رها نمي كند. اسب كوراوغلو مثل خودش ديوانه بايد.
حسن پاشا گفت: قيرآتي كه اينهمه تعريفش كردي حالا در طويله ي من است. بگو ببينم كوراوغلو دلاورتر است يا من كه اسبش را ربوده ام؟
كوراوغلو گفت: اگر راستي اسبش را ربوده باشي كه دلاوري. اما مرد دلاور نشانيهاي زيادي دارد. گوش كن ببين اين نشانيها را هم داري:
- نشانيهاي مرد دلاور را بشنو: دلاور يكتنه بر قشون خصم مي زند و هنگامي كه نعره مي زند و وارد ميدان مي شود دشمن چاره اي جز فرار ندارد.
دلاور كسي است كه سر تسليم فرود نمي آرد و در پيش مرگ نيز از يار و ياور خود رو برنمي گرداند. دشمن لاف مردي و دلاوري مي زند، اما دلاور شجاعي بايد تا گوسفند را از چنگال گرگ برهاند.
حسن پاشا گفت: عاشق، اين نشانيها را كه گفتي دارم. خودت هم خواهي ديد. حالا بلند شو برويم پيش قيرآت ببين مي تواني علاجش بكني يا نه.
كوراوغلو از شنيدن اين حرف به وجد آمد اما شاديش را بروز نداد. گفت: باشد، برويم. اما شرط من اينست كه من مي نشينم بيرون طويله و سازم را مي زنم، شما هم از لاي در نگاهي به اسب بكنيد. اگر ديديد ساز و آواز من تأثيري كرد، حرفي ندارم مي روم تو و باز ساز مي زنم. اما اگر تأثيري نكرد، آنوقت گردنم را هم بزنيد حاضر نيستم وارد طويله بشوم. آخر من مي دانم چه حيوان نانجيبي است!
پاشا قبول كرد و بلند شدند راه افتادند و رسيدند به جلو طويله. كوراوغلو از لاي در نگاه كرد ديد انگار قيرآت بويش را شنيده و چشمهايش را به در دوخته و گوشهايش را تيز كرده است. خودش را كنار كشيد و گفت: خوب، حالا شما اسب را بپاييد، من هم سازم را مي زنم.
پاشاها مثل مور و ملخ جمع شدند و از شكاف در به طويله چشم دوختند. كوراوغلو سازش را بر سينه فشرد و خواند:
- دلاوران سرزمين ما در ميدان مردانه مي ايستند و تا دم مرگ از برابر دشمن نمي گريزند. فقط نامردان از حرف نيشدار نمي رنجند. هرگز شغالي به شجاعت گرگ نيست. يارانم فوج فوج، بر پشت اسبان تندرو، شمشير مصري بر كمر هر يك كوراوغلوي ديگري است.
قيرآت از شنيدن صداي كوراوغلو چنان شاد شد كه شروع كرد به رقصيدن و پا كوفتن. گويي طويله را از جا خواهد كند. حسن پاشا از خوشحالي نمي دانست چه كار كند. به پهلوي دوستانش مي زد و مي گفت: ببين، نگاهش كن! چه رقصي مي كند!
كوراوغلو كه آوازش را تمام كرد، حسن پاشا گفت: عاشق، زود باش برو تو. اگر علاجش كردي ترا از مال دنيا سيراب مي كنم. حالا كوراوغلو مي فهمد كه دنيا دست كيست. ديگر لاف مردي و دلاوري نمي زند.
در را باز كردند و كوراوغلو را انداختند تو. كوراوغلو ساز را بر سينه فشرد و آواز عاشقانه اي خواند كه تنها صدايش را قيرآت مي شنيد. بعد دستهايش را دور گردنش انداخت و شروع كرد به بوسيدن سر و رويش. قيرآت هم روي پا بند نمي شد. صورتش را به صورت كوراوغلو مي ماليد و چنان مي بوييدش كه انگار گاو ماده گوساله اش را مي بويد.
كوراوغلو ناگهان يكه خورد و به خود آمد، گويي از خواب پريده، با خود گفت: اي دل غافل، چكار مي كني؟ دشمن اطرافت را گرفته و تو داري خودت را لو مي دهي؟
زود خودش را كنار كشيد، در را باز كرد و گفت: پاشا، حالا شما كنار بكشيد، من اسب را بياورم بيرون كمي هوا بخورد. بعد بسپارم به دستتان سوارش بشويد. اما پاشا، بايد انعام حسابي بدهيد. اين كار خيلي دردسر دارد!..
حسن پاشا گفت: مطمئن باش، آنقدر طلا به سرت بريزم كه خودت بگويي بس است. اما كمي دست نگهدار تا ما برويم بعد. مي ترسم باز كاري دستمان بدهد.
پاشاها دوان دوان خودشان را به برج قلعه رساندند و نشستند آنجا و چشم به طويله دوختند. پاشاها كه رفتند كوراوغلو زين اسب را پيدا كرد و به پشت قيرآت گذاشت و شروع كرد به بستن و سفت كردن آن. حالا بشنو از كچل حمزه بيگ، داماد حسن پاشا.
كچل حمزه ايستاده بود پاي پنجره ي دونا خانم و التماس مي كرد كه در را باز كند، او بيايد تو. دونا خانم مسخره اش مي كرد و از آن بالا آب به سر و رويش مي پاشيد. حمزه ناگهان ديد مردم مي دوند به طرف برج قلعه. پرسيد: چه خبر است؟
گفتند: خبر نداري؟ عاشقي آمده و ديوانگي قيرآت را علاج كرده و حالا دارد قيرآت را مي آورد به ميدان.
كچل حمزه از شنيدن اين حرف بند دلش پاره شد و زبانش به تته پته افتاد و شروع كرد دنبال آنها دويدن و ناله كردن. وقتي به برج رسيدند كچل حمزه خودش را به حسن پاشا رساند و ترسان و لرزان گفت: حسن پاشا، بيچاره شدي، عاشق كدام بود؟ آن مرد خود كوراوغلو است!
حسن پاشا لبخند مسخره آميزي زد و گفت: حمزه، مي دانم كه دردت چيست. دونا خانم هنوز هم نمي گذارد بروي تو؟ باشد، كم كم به راه مي آيد و رام مي شود. غصه نخور.
حمزه گفت: پاشا، تا وقت نگذشته فكري بكن. كوراوغلو الان مي آيد و قلعه را به سرت خراب مي كند.
حسن پاشا باز خنديد و گفت: خوب، برو، برو كه دونا خانم منتظرت است!..
كچل حمزه از برج پايين آمد. چاره ي ديگري نداشت. آمد به طويله. ديد كوراوغلو سوار قيرآت شده و به ميدان مي رود. دويد جلو و خنده كنان گفت: اي قربان قدمهايت كوراوغلو، چه به موقع رسيدي! مي دانستم كه خواهي آمد. از دولت سر تو من هم به نوايي رسيدم. لقب بيگي گرفتم و ...
كوراوغلو نگاه غضبناكي به حمزه كرد. حمزه سر جا خشك شد و رنگش مثل زعفران زرد شد.
كوراوغلو گفت: حمزه، تو به كسي كه پناهت داد خيانت كردي. هدف تو پول و مقام و نفع شخصي است. تو براي مردم از خانها و پاشاها هم خطرناكتري، چون اقلا آدم مي داند كه آنها دشمن اند. اما تو در لباس دوست وارد شدي، و كاري كردي كه من از تو حمايت كنم و يارانم را برنجانم. درچنلي بل نفاق انداختي و پاشاها را دلير كردي كه قشون بر چنلي بل بياورند.
حمزه خود را به موش مردگي زد و گفت: فداي قدمهايت بشوم كوراوغلو، مرا ببخش. حالا فهميدم كه چه اشتباهي كرده ام. بعد از اين قول مي دهم...
كوراوغلو نگذاشت حرفش را تمام كند. شمشيرش را كشيد و زد گردن كچل ده متر آن طرفتر افتاد. مهميزي به اسب زد و قيرآت مثل شاهيني پردرآورد و پريد و كوراوغلو را به وسط ميدان رساند.
حسن پاشا از بالاي برج داد زد: آهاي، عاشق، كمي اين ور و آن ور راه ببرش ببينم!
كوراوغلو اشاره به قيرآت كرد و قيرآت گرد و خاكي در ميدان راه انداخت كه حسن پاشا از شادي يا شايد هم از ترس بالاي برج شروع كرد به لرزيدن. گفت: عاشق، اسب سواري هم بلدي!
كوراوغلو سازش را درآورد و خواند:
حسن پاشا، ديگر لاف مردي نزن. حالا كجايش را ديده اي، شمشيرزني هم بلدم. ياران دلاورم اگر از چنلي بل برسند، شهر و قلعه ات خالي از سرباز مي شود. كوراوغلو هستم و از چنلي بل آمده ام، مي بيني كه در لباس عاشق سوار قيرآت شده ام. هزارها از اين فوت و فن ها بلدم.
يكي از پاشاها گفت: حسن پاشا، من كه چشمم از اين عاشق تو آب نمي خورد. بلا به دور، نكند خود كوراوغلو باشد!
حسن پاشا انگارخواب بود و بيدار شد. يكه اي خورد و گفت: نه جانم، كوراوغلو كجا بود. يعني ما آنقدرها احمقيم كه كوراوغلو بيايد و همه مان را خر كند و قيرآت را ببرد؟
كوراوغلو باز مي خواند: ما را مي گويند «مرادبگلي». در ميدانها مردانه مي ايستم. سر كوههاي بلند جلو كاروانهاي خانها و پاشاها را مي گيرم. هاي و هويي در كوه و صحرا مي اندازم. اگر نعره اي بزنم سربازان شهر و قلعه ات را مي گذارند و فرار مي كنند.
حسن پاشا ديد كلاه تا خرخره به سرش رفته و كار از كار گذشته است. دنيا جلو چشمش سياه شد و لرزه به تنش افتاد. امر كرد فوري درهاي قلعه را به بندند و كوراوغلو را دستگير كنند.
كوراوغلو ديد يكي از درهاي قلعه را بستند. رو كرد به حسن پاشا و خواند:
از قاصدي خبر گرفتم گفت: قلعه پنج راه دارد نعره اي اگر بزنم همه ي راهها خالي مي شود.
اين را گفت و خواست از راه دوم بيرون برود. قشون جلوش را گرفت، كوراوغلو شمشير آبدار كشيد و مثل گرگي كه به گله مي افتد خودش را به قشون زد. سرها مثل كونه ي خيار به زمين مي ريخت اما آنقدر قشون بود كه راه باز نمي شد.
كوراوغلو برگشت از راه سوم برود. آنجا هم آنقدر سنگ و شن ريخته بودند كه اسب به دشواري مي توانست راهش را پيدا كند. كوراوغلو باز خودش را به قشون دشمن زد و نعش بر نعش انبار كرد. قيرآت هم با چنگ و دندان دست كمي از كوراوغلو نداشت.
سه طرف قلعه ي توقات خشكي بود و يك طرفش آب بود، رودخانه ي وحشي تونا (رودخانه ي دانوب). حسن پاشا اين راه را باز گذاشته بود كه كوراوغلو يا به دست سربازان كشته شود و يا خود را به آب بزند و غرق شود.
كوراوغلو ديد همه ي راهها بسته است، هر قدر هم شمشير بزند و سرباز بكشد راهها را بيشتر بند خواهد آورد. نگاهي به طرف رودخانه ي تونا انداخت ديد راه باز است. قيرآت را به آن طرف راند. گفت:
اسبم را به جولان درآورده ام، تا دشمن را زهره ترك كنم. امروز بايد باج و خراج هفت ساله از پاشا بگيرم، چون قيرآت مثل غواصي از رودخانه ي تونا خواهد گذشت.
اين را گفت و خود را به آب زد. آب تا گوشهاي اسب بالا آمد. كوراوغلو ديد كه آب خيلي پرزور است و اسب مأيوسانه دست و پا مي زند. دستهايش را دور گردن قيرآت انداخت و نعره زد:
اي اسب آهوتك من، اي اسب شاهين پر من، تندتر كن، تندتر كن. هر صبح و شام تيمارت مي كنم، طلا به نعلت مي زنم، هر طوري شده مرا از اينجا بيرون ببر و به چنلي بل برسان.
قيرآت از شنيدن آواز كوراوغلو گويي پر درآورد. شناكنان خود را به آن طرف رودخانه رساند. كوراوغلو برگشت و نگاه كرد ديد حسن پاشا هنوز هم از برج پايين نيامده. فرياد زد: آهاي پاشا، اين دفعه بالاي برج پنهان شدي خوب از دستم در رفتي. دفعه ي ديگر ببينم كجا را داري فرار كني. باز همديگر را مي بينيم!..
اين را گفت و راه افتاد. آمد و آمد تا به چنلي بل رسيد. قيرآت تا بوي چنلي بل را شنيد چنان شيهه اي زد كه صدايش در كوه و كمر پيچيد. ياران همگي دور كوراوغلو را گرفتند و پرسيدند: كوراوغلو، خوش آمدي! بگو ببينم چه ها ديدي؟ چطور اسب را پيدا كردي آوردي؟
كوراوغلو سرگذشت خود را از آسياب تا رودخانه ي تونا به ياران گفت. ياران از اينكه او را رنجانده بودند پشيمان شدند و سرهايشان را پايين انداختند. كوراوغلو گفت: ناراحت نشويد. حق با شما بود. من نمي بايست به هر كس و ناكسي اطمينان مي كردم و كليد اسب را به كچل مي دادم. حالا كاري است شده. اما اين را هم بدانيد كه مرا مي گويند كوراوغلو!
نگار خانم ديد كوراوغلو باز دارد از كوره در مي رود چشمكي به ياران زد و گفت: كوراوغلو، ما مي دانيم كه تو واقعاً كوراوغلو هستي. اگر نه كه دورت جمع نمي شديم! راست است مردانه اي، دلاوري، چم و خم كارها را بلدي اما ميان خودمان بماند. سياه سوخته يي و سر و برت تعريف زيادي ندارد!..
ياران همگي خنديدند. خود كوراوغلو هم خنديد. بعد ساز را بر سينه فشرد و خواند:
اي زيباروي كه سياهم مي خواني، مگر ابروي تو سياه نيست؟
گيسوانت كه به گردنت ريخته، مگر سياه نيست! اي زيباي چنلي بل، آن دانه ي خال در صورت چون ماه و خورشيدت مگر سياه نيست؟ كوراوغلو از جان دوستت دارد، گوش به ساز و نوايم ده، آن سرمه اي كه به چشمها كشيده اي مگر سياه نيست؟
تابستان 1347
 

منبع: جنگ خبر

 

HOME