روایتی از تصویر زندگی ۶۰ خانواده در قلعه الیمان

دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳ -IranSOS- اصولا اهالی قلعه، آسمان زندگی‌شان را آفتابی نمی‌بینند. برای آنها وسعت دورنمای زندگی‌شان به تاری و غمباری همین آسمانی است که امروز، آبستن ابر و باران بر سرشان سایه انداخته. انگار سرنوشت شان از ابتدا چنین رقم خورده که با فقر متولد شوند، در فقر زندگی کنند و از فقر بمیرند. هنوز یک ماه هم از نوروز نگذشته. هنوز طراوت بهار در شهر جاری است. هنوز می‌شود شکوفه‌های رنگارنگ را روی تن درختان دید. اما در قلعه الیمان خبری از بهار نیست
‎‫‫

بنفشه سام‌گیس – مجله هفته: قد خانه‌ها که کوتاه شد، ربع ساعتی روی جاده آسفالت نشده تاب خوردیم تا دیوار عریض کاهگلی، تصویر تمام‌نمای نگاه‌مان شد و گفتند اینجا قلعه «الیمان» است. قلعه‌یی که کاروانسرایی بوده و از ۸۰ سال قبل، اتاق‌های کوچک ۱۲ متری و ۱۵ متری‌اش، خانه آدم‌هایی شد که از خشکسالی شیراز به ری پناه آوردند و شدند رعیت زمین‌های کشاورزی جنوب تهران و فقر، سرمایه مشترک‌شان بود که به نسل‌های بعدشان هم به ارث رسید.
 
 
روح زندگی سال‌هاست که مرده
 
ورودی قلعه، یک در بزرگ آبی رنگ است. در محیط پشت این در و درون قلعه و پنهان از چشم، در فاصله‌های دو یا سه متر، درهای باریک به همسایگی نشسته‌اند که پشت هر در، زندگی یک خانواده در جریان است بدون آنکه روزنه‌یی برای عبور نور و هوا به این زندگی محصور در فقر مشرف باشد. هر خانواده ۳، ۵، ۷ نفری در یک اتاق زندگی می‌کند. اتاقی که حداکثر مساحتش میزبان یک فرش ۱۲ متری است. تمام زندگی در همین اتاق تعریف شده. با کمترین ممکن‌ها. وارد حریم هر خانواده که می‌شوی، لوکس‌ترین داشته‌شان، یخچال و تلویزیون است و تمام. فقط بر سقف دو یا سه اتاق می‌شود بشقاب آلومینیومی ماهواره را دید از مجموع ۵۰ الی ۶۰ اتاقی که ۵۰ الی ۶۰ خانواده را در خود جای داده است. داشتن ماهواره، بارزترین نشانه مکنت است در این قلعه متروک که رییس شورایش تلاش کرده با گرفتن کد روستا، آبرویی برای خود و همسایگانش اجاره کند و لابه‌لای جمله‌هایش بتواند عنوان «روستای الیمان» را جا بدهد.
 
فضای داخل قلعه هیچ شباهتی به روستا با آن تعریف مرسوم و معمول ندارد. عمر لوله‌کشی گاز شهری به قلعه به ۱۰ سال هم نمی‌رسد. دبه‌های پلاستیکی ریز و درشت تصویر آشنای تمام اتاق‌هاست. آبی که در لوله جاری است، آب شور راه کشیده از جاده نظامی است که قابل خوردن نیست و همان جریان آب شور هم بیشتر از یکی دو ساعت در روز حیات ندارد. ساکنان قلعه باید روزانه چند نوبت به تصفیه‌خانه ری بروند و دبه‌های پلاستیکی‌شان را با آب شیرین پر کنند. اگر کسی مثل شریفه باشد که پوکی استخوان دارد و ۷۰ ساله است و شوهرش هم گوشه اتاق افتاده و توان راه رفتن ندارد و شریفه باید با کار کردن در کارخانه گونی بافی و دستمزد ۸ هزار تومانی برای ۸ ساعت کار روزانه، خرج دو نفرشان را بدهد که همان آب شیرین تصفیه‌خانه را هم ندارد چون وزن هر دبه پر آب به اندازه وزن خود شریفه است.
 
آسفالت قلعه ۳ یا ۴ ساله است. ساکنان قلعه می‌گویند که چند سال قبل با هزینه شخصی، زمین قلعه را آسفالت کردند و قبل از آن تا ساق پایشان در گل و لای فرو می‌رفت. قدمت آسفالت قلعه کمی کمتر از عمر همان دو دستگاه تلفن همگانی سبز رنگ است که ساکنان قلعه آن را هم با هزینه خود خریده و نصب کرده‌اند. هیچ یک از ساکنان قلعه تلفن ثابت ندارند. چند سال قبل وقتی درخواست تلفن ثابت کرده‌اند اوقاف گفته باید به من ۷ میلیون تومان بدهید تا اجازه بدهم تیر تلفن در جاده منتهی به قلعه نصب شده و انشعاب بدهد. ساکنان هم که حتی توان پرداخت همین سهم ناچیز را نداشته‌اند ترجیح داده‌اند بدون تلفن ثابت بمانند تا که باری بر بار بدهی‌های کهنه‌شان اضافه شود.
 
بدهکاری‌های ساکنان قلعه در مقابل رقم‌هایی که فقط ۴۰ کیلومتر آن‌طرف‌تر و در خیابان‌های شمالی تهران دهان به دهان می‌شود خنده‌دار است. خنده‌دار نیست. گریه‌آور است. زهرا پس از ۱۰ سال زندگی مشترک، ۴۰۰ هزار تومان هم پس‌انداز ندارد که بتواند بعد از دوماه شوهر معتادش را از گروی کمپ ترک اعتیاد دربیاورد. شوهر زهرا، در کمپ مانده و بهزیستی هم می‌گوید که در قبال پرداخت هزینه درمانش مسوولیتی ندارد. امیر علی، پسر نحیف زهرا، با نگاهی خالی از نشاط یک کودک ۵ ساله به ما نگاه می‌کند. زهرا می‌گوید که امیر علی دچار کم‌خونی شدید است و دکتر گفته که باید شیر بخورد.
 
«نخریدم. نداشتم. کل درآمد من همین ۱۸۰ هزار تومان یارانه‌یی است که می‌دهند. قبض گاز بهمن ماه را هنوز نتوانسته‌ام پرداخت کنم. شیر، پاکتی ۲۵۰۰ تومان است. اگر قرار باشد ۲۵۰۰ تومان برای خریدن شیر بدهم و امیرعلی روزی ۳ لیوان شیر بخورد برای خودمان چه می‌ماند؟»
 
امیرعلی پنجمین کودک قلعه است که به کم‌خونی شدید مبتلاست. مردی دستش را رو به پسرک‌های بی‌رمقی که با توپ پلاستیکی، سینه دیوارهای کاهگلی را هدف گرفته‌اند نشانه می‌رود و می‌گوید: «خانم، واقعا بچه‌های شهری هم همین طوری هستند؟ این بچه‌ها پر از بیماری و قارچ و انگل شده‌اند بس که آب شور خورده‌اند و قاطی زباله‌ها گشته‌اند. از این بچه‌ها انتظار دارید چه چیزی درست شود؟ مهندس؟»
 
حکایت نداشتن‌های ساکنان قلعه الیمان آنقدر تلخ است که آدم فکر می‌کند از دنیای دیگری به دنیای دیگری آمده است. هیچ به نظر نمی‌رسد که آنها همسایه همین تهرانی باشند که اتومبیل‌های یک میلیارد تومانی‌اش، پز شب‌های شمال شهر است و فروشندگانش ابایی ندارند که روی لباس‌های مغازه‌شان برچسب یک میلیون و دو میلیون تومانی بچسبانند. نسرین اگر می‌توانست بدهکاری دو میلیون تومانی‌اش را صاف کند دیگر غمی از بابت زمینگیری دخترک ۱۹ ساله‌اش نداشت. دخترک مبتلا به فلج مغزی که باید هفته‌یی ۲۴ هزار تومان برایش پوشک بخرند و او که بی‌حواس و بی‌تمنا فقط یادگرفته لبخند بزند و موهای سرش را شانه کند، گاه و بیگاه لباس‌ها را از تن کنده و در گذرهای باریک قلعه راه می‌رود و اشک‌های نسرین با حجم حجیم شرمساری درهم می‌آمیزد تا مسیر بازگشت به خانه را برای دخترک ترسیم کند.
 
هنوز یک ماه هم از نوروز نگذشته. هنوز طراوت بهار در شهر جاری است. هنوز می‌شود شکوفه‌های رنگارنگ را روی تن درختان دید. اما در قلعه الیمان خبری از بهار نیست. پنجره‌یی نیست که شیشه‌هایش به یمن رسیدن بهار ساب خورده باشد. هر جا چشم می‌گردانی فقط دیوار و کاهگل و گچ می‌بینی. چرا. روی بعضی دیوارها، ناشیانه و بدون محاسبات هندسی، سوراخی باز شده و شیشه‌یی بر آن انداخته‌اند اما تعداد همین سوراخ‌های شیشه‌دار آنقدر کم است که در نگاه اول می‌گویی هیچ اتاقی پنجره ندارد. گل و گلدان و باغچه و درختی نیست که به گل و غنچه و شکوفه نشسته باشد. بوی تعفن زباله‌های انباشته پشت دیوارهای قلعه، بوی گنداب نهر شیرابه تصفیه‌خانه تهران و بوی فضولات حیوانی از طویله‌های همسایه با محل زندگی ساکنان قلعه، مشام را پر می‌کند. محل زندگی آدم و حیوان فقط به فاصله یک پهنه کاهگلی از یکدیگر فاصله دارد. اینجا اثری از بهار و نوروز نیست. نه فقط به سبب جای خالی گل و گیاه. فقر اجازه نداده که نشاطی برای عید جان بگیرد.
 
نسرین می‌گوید که فقط توانسته یک روسری ۳ هزار تومانی از دستفروش‌های عبدل‌آباد بخرد و برای تحویل سال سر کند.
 
مهری می‌گوید که سفره هفت سینی چیده نشده چون پولی برای خرید بساط هفت سین نداشته‌اند.
 
فریده می‌گوید که حتی نتوانستند پرتقال کیلویی ۱۰۰۰ تومان را بخرند و نوروز را با همان لباس‌هایی که بر تن داشتند سر کردند.
 
 
این‌بار برای شانه‌های زندگی خیلی سنگین است.
 
بعضی زنان قلعه شده‌اند نان‌آور خانه. فریده با پر کردن گاز پیک‌نیکی برای غریبه‌هایی از بیرون قلعه، چرخ زندگی را می‌چرخاند.
 
مهین در باغات کشاورزی کار می‌کند. شوهر مهین ۶ سال است که خانواده را رها کرده و رفته. مهین عادت کرده که او را فراموش کند. اما محسن که نخستین هفته پاکی‌اش را پشت سر گذاشته چندان علاقه‌یی به فراموش کردن حضور پدر نداشته که از ۱۹ سالگی و چند ماهی بعد از رفتن بی‌خبر پدر، همنشین بساط کراک و هرویین و شیشه شد و حالا در ۲۳ سالگی حوصله سایه‌های روی دیوار را هم ندارد. مهین می‌گوید که چند وقت دیگر که کار برداشت باغ‌ها شروع شود محسن را هم با خودش می‌برد.
 
مهرنواز ۶ ماه است که چشم به در دوخته تا خبر آزاد شدن شوهر معتادش را بیاورند. زن جوان افغان، دقیقه‌های عمرش را در کارخانه گونی‌بافی، لابه‌لای تاروپود کنف و سیم و حصیر جا می‌گذارد و ماهی ۴۰۰ هزار تومان به خانه می‌آورد تا شکم خود و سه دختر بدون شناسنامه‌اش را سیر کند و اجاره ۱۰۰ هزار تومانی اتاقی را بدهد که فقط، یک اتاق است برای خواب. دستشویی روبه‌روی در اتاق که مشترک با چند اتاق دیگر است، حمام مهرنواز و دخترهایش است.
 
«دستشویی آب گرم ندارد. چند سطل آب، جوش می‌آورم و خودم و دخترها همین جا (کنار کاسه دستشویی مشترک) حمام می‌کنیم.»
 
محترم خانم هم مثل ربابه و فرخنده، با یارانه ۴۵ هزار تومانی دولت و مستمری ۳۰ هزار تومانی کمیته امداد زندگی می‌کند. اتاق او با آن عکس قاب گرفته شوهر مرحوم و یک فلاسک پلاستیک برای آب جوش و دو سه دست رختخواب چادر شب پیچ شده و آن تخته فرش ماشین بافت و دو متکا و یک یخچال با درازایی معادل قامت آب رفته محترم خانم هم آنقدر خلوت از سامان زندگی هست که آدم بپرسد واقعا با ۷۵ هزار تومان می‌شود زندگی کرد ؟ اصلا اسم این زندگی است ؟
 
داستان مشترکی به نام حسرت
 
دالان‌های قلعه به یک میدان کوچک می‌رسد. میدانی که نزدیک به ورودی غربی قلعه است. مریم، تشت بزرگی روی زمین گذاشته و مشغول شستن کله‌های گوسفند است. شوهر مریم شب عید بیکار شد. کارگر فضای سبز شهرداری بود و شب عید اخراجش کردند. حالا گوشه اتاق خوابیده و مریم نمی‌داند که باقی زندگی را چطور باید بگذرانند. دو هفته است که مدرسه‌ها باز شده اما مریم نمی‌تواند پول سرویس مدرسه دخترش را بدهد و دخترک تا امروز مدرسه نرفته. فروش پوست و گوشت و امعا و احشا چند راس گوسفندی که داشتند می‌تواند تا چند روزی خرج معاش‌شان باشد.
 
وسعت اتاق‌ها، نه هم اندازه و یکدست، بعضی قناس‌تر و بعضی فراخ‌تر اما از ۱۲ متر پا را فراتر نمی‌گذارد. اگر فقط دو سه نفر از ساکنان قلعه، با تمنای نسیه از شهرداری توانسته‌اند اتاقی روی اتاق ۱۲ متری‌شان بسازند، آن وقت می‌توانند بگویند که خانه‌شان «دوبلکس» است. تفاخری محقر برای آنکه فقط مرهمی بر حجم حسرت باشد. از بین ۵۰ الی ۶۰ اتاق قولنامه‌یی قلعه که تهدید اوقاف برای تخلیه‌اش، مثل دیوارهای پوک گچی و سقف‌های تیر چوبی اتاق‌ها برای ساکنان قلعه عادی شده، فقط ۵ یا ۶ اتاق به اندازه تمکن و وسعت جیب صاحبش قد کشیده و صاحب اتاق، محوطه پیش روی اتاق را در میان دیوار آجری محصور کرده تا کمی، فقط کمی، ظاهر محل زندگی‌اش متفاوت از بقیه باشد. اما باز هم حکایت اندرون همین اتاق‌های اندکی متمکن، آنقدر جملات مشترک با سایر ساکنان دارد که رد پای نخوت و فخر، به اندازه بوی تعفن تصفیه خانه فاضلاب تهران عادی و کمرنگ و اهمیت شود. ۱۰۰ قدم هم نیست فاصله تصفیه خانه با درهای قلعه. بوی فاضلاب ۱۰ میلیون ساکن پایتخت فقط به اندازه ۱۰۰ قدم با شامه ۳۰۰ انسان فاصله دارد. تصفیه خانه‌یی که بارها گفته شده که محل و حتی جانمایی آن غیرقانونی بوده و با وجود تاکید مکتوبی که می‌گفته تا حریم ۶ کیلومتری تصفیه خانه هیچ ساخت و‌سازی انجام نشود اما تکلیف چیست که عمر قلعه، حداقل چند سالی بیش از تصفیه خانه بوده و این تصفیه خانه است که مهمان ناخوانده حریم قلعه شده است؟
 
سرنوشت، ادبیات یکسانی دارد

بیرون قلعه، آسمان کدر، گسترده و مردان قلعه کم‌کم از راه می‌رسند. تنها مغازه‌های مجاور و در دسترس، یک سفره خانه است، متعلق به رییس شورای قلعه و مغازه‌یی که شباهتی به سوپر مارکت با آن تعریف معهود ندارد اما قرار است همان نقش را بر عهده داشته باشد. یکی از اتاق‌های قلعه است با مشتی اقلام ضروری و ارزان قیمت، ارزان‌ترین‌های بازار برای نیاز محدود ساکنان قلعه. یک وانت، روزانه دو بار به قلعه می‌آید با مشتی میوه و مرکبات و سبزیجاتی که چندان رنگ و آبی ندارد؛ کاهوهای پلاسیده و گوجه‌فرنگی‌های رو به موت و هندوانه که به علت قیمت در مقابل حجم، برای ساکنان قلعه محبوب است. همین جنس‌ها هم به نسیه فروخته می‌شود چون اهالی، اغلب اوقات توانی برای خرید نقد و پرداخت یکباره ندارند. شوهرها و پسرها یا بیکارند یا شاغل در شغل‌هایی ناپایدار که به یک اعتراض و تاخیر و کج رفتاری بند است. در میان‌شان بسیار می‌توان سراغ گرفت از ضایعات جمع کن، لب میدانی، کارگران پاره وقت کارگاه‌های کوچک و باغات سبزی کاری و دستفروشان دوره‌گرد. مردانی که هیچ آینده‌یی برای خود و خانواده متصور نیستند. اصولا اهالی قلعه، آسمان زندگی‌شان را آفتابی نمی‌بینند. برای آنها وسعت دورنمای زندگی‌شان به تاری و غمباری همین آسمانی است که امروز، آبستن ابر و باران بر سرشان سایه انداخته. انگار سرنوشت شان از ابتدا چنین رقم خورده که با فقر متولد شوند، در فقر زندگی کنند و از فقر بمیرند.
 
«شوهر من ضایعات جمع می‌کند. می‌برد فیروزآباد می‌فروشد.»
 
«شوهر من جوشکار ساختمان است. ۶ ماه است که بیکار است.»
 
«شوهر من سبد فروش دوره‌گرد است. می‌رود بازار سید اسماعیل سبد می‌فروشد.»
 
«شوهر من کارگر ساختمان است. می‌رود کنار میدان شهر ری تا یکی پیدا شود و او را به کار ببرد.»
 
آنها که موفق به خروج از قلعه شده‌اند، فقط دخترانی هستند که بخت‌شان در چند کیلومتری دورتر، ورامین، شهرری، قلعه‌گبری یا حاشیه‌های اطراف پایتخت گشایشی داشته. غیر این، تمام اهالی، یادشان می‌آید که در قلعه متولد شده‌اند، در قلعه بزرگ شده‌اند و در قلعه به پای سوگ اجدادشان نشسته‌اند.
 
جوان‌های قلعه، جز یک نفر در تمام این سال‌ها، رنگ دانشگاه ندیده‌اند. حداکثر تلاش تعداد معدودی، منجر به گرفتن دیپلم شده. اگر خانواده همت و توانی داشته که بتواند حق ۵۰ الی ۷۰ هزار تومانی سرویس فرزندش برای رسیدن به مدرسه‌یی در یک کیلومتری قلعه را بپردازد، نهایت نتیجه آن بوده که دانش‌آموز ساکن در اتاق ۱۵ متری قلعه و محروم از نخستین‌های زندگی بتواند دیپلمی بگیرد تا آینده کم رمقی را برای خود تعریف کرده باشد. تا چند سال قبل، روبه‌روی قلعه یک مدرسه بود که تمام بچه‌های قلعه به همان مدرسه می‌رفتند. یک روز از آموزش و پرورش آمدند و مدرسه را تعطیل کردند و تخته سیاه و نیمکت‌هایش را بردند و نگاه بچه‌های قلعه را پر از حسرت کردند و ضایعات مازاد آموزش و پرورش، آمد و جای امید و نشاط بچه‌های قلعه را گرفت و حالا، مدرسه شده انبار.
 
نزدیک‌ترین مدرسه به قلعه آنقدر فاصله دارد که هیچ خانواده‌یی اجازه ندهد دختر یا پسرش، تنها و پای پیاده از جاده خاکی و ناامن حد فاصل قلعه و جاده گاز برود برای آموختن علم. جاده‌یی که تا چشم کار می‌کند رنگ سبز جعفری و شنبلیله کاشته شده، دور نمای نگاه است و تپه ماهور‌های منتهی به بی‌بی شهربانو. بدون آنکه حتی یک چراغ برق همنشینش باشد. اتاقک نگهبان اوقاف هم سر تقاطع جاده نصب شده اما انگار سال‌هاست که یادشان رفته کدام سال و کدام روز، اتاقکی نصب کردند تا فقط خون به دل قلعه‌نشینان کنند که هر روزشان با هول موعد خالی کردن اتاق‌هایی گره خورده که هنوز رنگ سند وقفش را رییس شورای قلعه هم ندیده.
 
 
زباله و فاضلاب پایتخت؛ ناخوانده متجاوز
 
دیوارهای بیرونی قلعه در ضلع جنوبی و شرقی با زباله محصور شده است. زباله‌های فراموش شده پایتخت، یکدست و متحد به هم ملحق شده‌اند و کوهی تشکیل داده‌اند غیرقابل نفوذ و تجزیه که در دامنه‌اش رودخانه‌یی از فاضلاب جاری است. به فاصله دو متری قلعه، آب زردرنگ و غلیظ و متعفن در عمقی نه چندان کم با تانی و بدون عجله، مسیر منتهی به مزارع سبزی کاری را طی می‌کند و سر راه هم گلوی سگ‌های بی‌خانمان سیراب می‌شود. روی این رودخانه عمیق یک تخته فلزی باریک انداخته‌اند که نقش پل را بازی می‌کند و برای رفتن به زمین‌های کشاورزی باید از روی همین ورق فلزی ناایمن عبور کرد. چه آسان و دردناک می‌تواند جان این آدم‌ها تلف شود بر اثر یک لغزش روی این صفحه فلزی و غرق شدن در شیرابه‌های زباله پایتخت. زمین مسطح پشت داده به زباله‌ها و رودخانه فاضلاب به نظر می‌رسد که یکی از محل‌های بازی کودکان قلعه باشد. شاید هم پناهی پنهان برای نشئگی مردان قلعه. کاغذ بستنی و سوت پلاستیکی و سرنگ‌های خالی فراموش شده در کنار مبلی نخ نما و در کوره راه منتهی به آغل گوسفندان این تصور را پررنگ می‌کند. مادرهای قلعه یادشان می‌آید که چند کودک چند سال قبل داخل همین رودخانه شیرابه زباله افتادند و جان دادند. فصل بارش‌های سیل‌آسا تمام شده. اما فقط حبس این خیال هم ترسناک است که این نهر متعفن هنگام بارندگی چه وضعی پیدا می‌کند و مد آب تا چه حد و در چه حد به خانه‌ها و گذرهای‌های قلعه سرک می‌کشد.
 
ضلع غربی دیوار قلعه در ید پاکستانی‌هاست. زن‌های قلعه هم تمایلی به آشکار کردن حضور پاکستانی‌ها ندارند. فریده وقتی می‌رود که در پشتی قلعه را باز کرده و پیک نیکی مشتری را برای پر کردن تحویل بگیرد با نگاه من مواجه می‌شود که او را هنگام جواب دادن به سوال‌کننده بدون چهره غافلگیر کرده‌ام. وقتی می‌پرسم آنجا چیست با عجله‌یی آمیخته به هراس می‌گوید: «فقط زباله است. نرو. سگ‌ها گازت می‌گیرند.»
 
سگ‌ها، بی‌آزارتر از آدم‌ها، کم‌جان از گرسنگی، کنار تل زباله دراز کشیده‌اند. به عوض، از فاصله چند متری می‌شود بیغوله پاکستانی‌ها را دید. جلوتر که می‌روم مثل اشباحی از همان سوراخ‌ها بیرون می‌آیند و روی مبل‌های کهنه ماترک زباله‌ها ولو می‌شوند. مردان جوانی که چندان نگاه پاکیزه‌یی ندارند و تعریف حضورشان روشن نیست و چهره‌های بی‌اعتماد و انباشته از خشونت شان جولانی برای برقراری مکالمه و روابط انسانی فراهم نمی‌کند. شاید آنها هم محکوم به سرنوشت قلعه‌نشینانند: فقیر، بی‌حمایت و فراموش شده. در شهری که جای خالی برای مهر ورزیدن به مردان و زنان وطن زادش پیدا نمی‌شود، غریبه‌ها دنبال کدام غنیمت از یاد رفته می‌گردند؟
 
اگر از ضلع شرقی دیوار پشتی قلعه برویم، در امتداد نهر شیرابه زباله و توده زباله‌ها چند وسعت بی‌سقف، پناه دام و احشام قلعه‌نشینان است که سگ‌های ولگرد و مهاجم مالوف به عتاب و تند خویی از این جمع بی‌زبان محافظت می‌کنند. همدم شدن با سگ‌های ولگرد و یک توپ پلاستیکی رها شده در میدان قلعه، تنها تفریح کوچک و بزرگ قلعه است. نزدیک‌ترین نبض حیات و شهرنشینی به قلعه، حداقل یک کیلومتر دورتر است. ساکنان قلعه می‌گویند که مسجد ندارند. مدرسه ندارند. پارک و ورزشگاه و زمین فوتبال ندارند. درمانگاه و دکتر ندارند. سطل زباله ندارند. آب شرب ندارند. من در میان همه این نداشتن‌ها دنبال یک روزنه برای عبور شادی می‌گردم. مهری تلخندی به چهره می‌نشاند و می‌گوید: «چطور شاد باشیم؟ شادی مال کسی است که دستش به دهانش برسد. اینجا پر است از کودک هموفیلی و تالاسمی و کم‌خون و مبتلا به سوءتغذیه. زندگی‌مان پر است از بدهکاری و بی‌پولی. نه خانم. ما شاد نیستیم.»
 
احتضار شب بهاری
 
ساعت ۹ شب است. رسیده‌ام خانه. بی‌حرکت نشسته‌ام. خیره به دیوار روبه‌رو. فقط دو ساعت گذشته از رویارویی من با فقر مطلق. فقر بی‌مرز. یکی از مردان قلعه می‌گفت: «ما زیر پونز نقشه تهران بودیم. پونز را از روی دیوار برداشتند. ما را دیدند.»

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Copyright © ۱۴۰۳ استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع آزاد است. All rights reserved.



ارسال