مینا انتظاری : روایت اول – یار دبستانی دارم بنام “آفرین” که پس از انقلاب و طی دورانی که در تهران دانش آموز دبیرستان بودیم، در پروسه مبارزه سیاسی با ارتجاع و در کارزار دفاع از آزادی، رو در روی پاسداران و کمیته چی های چماقدار میایستادیم و همراه با بسیاری از بچه های نسل انقلاب سعی میکردیم، به هر قیمت شده مانع پا گرفتن و حاکمیت کامل فاشیسم خمینی در سطح جامعه شویم. تا قبل از سی خرداد شصت، بارها بخاطر توزیع نشریه یا اعلامیه مجاهدین، کتک خوردیم و ناسزا شنیدیم و دستگیر شدیم و مورد تهدید جانی قرار گرفتیم.
سرانجام با شروع سرکوب سراسری و آغاز دستگیریها و کشتارهای علنی در تابستان سال شصت، ما هم دستگیر و در زندانهای مختلف تهران سالها همبند شدیم. حدود شانزده سال پیش در تظاهرات بزرگ شورای ملی مقاومت بر علیه رژیم، بعد از سالیان او را که بتازگی به آمریکا آمده بود دیدم. چقدر از دیدارش خوشحال شدم و البته همچنان در اغلب همایشها و تلاشها بر علیه رژیم آخوندی همراهیم. روزی با آفرین ماجرای سی خرداد سال ۶۰ و مشاهداتمان را بازگو می کردیم. او برایم تعریف میکرد که چطور بعد از سرکوب وحشیانه و خونین آن تظاهرات بزرگ، دو سه روزی همراه با چند تن از یارانش برای پیگیری و شناسایی مجروحین و شهدای آنروز، راهی بیمارستانها و مرکز پزشکی قانونی میشدند. او نقل میکرد که یکبار به هنگام همین مراجعات، به پدر فرهیخته و داغداری برمیخورند که بعد از مدتها جستجو، سرانجام جنازه پسر نوجوان و رشیدش را در پزشکی قانونی یافته بود و با دردی جانسوز، کفشهای خونی فرزند دلبندش را بیادگار برداشته بود. آن پدر دلسوخته با شوک و ناباوری، کفشهای ورزشی پسرش را در دست میفشرد در حالیکه قطرات اشک بر گونه هایش میغلطید… روایت دوم مدتی قبل در تظاهرات دیگری در واشنگتن، با خانم ارسطافر عزیزم که از یاران دیرین مقاومت ایران هستند، آشنا شدم. بانویی فرهیخته که دبیر دبیرستانهای تهران بوده و بسیار با مطالعه و دوست داشتنی هستند. طی دیدارهای مختلف (البته باز هم در تظاهراتها و همایشهای سیاسی) از سالهای زندگی در تبعید و گذشته ها و درد و رنج نسل انقلاب می گفتیم و بسیار از مصاحبت با ایشان لذت می بردم. تا اینکه روزی با اندوه بسیار سرگذشت یکی از فرزندان برومندش بنام رامین را این چنین برایم تعریف کرد:
سرانجام با شروع سرکوب سراسری و آغاز دستگیریها و کشتارهای علنی در تابستان سال شصت، ما هم دستگیر و در زندانهای مختلف تهران سالها همبند شدیم. حدود شانزده سال پیش در تظاهرات بزرگ شورای ملی مقاومت بر علیه رژیم، بعد از سالیان او را که بتازگی به آمریکا آمده بود دیدم. چقدر از دیدارش خوشحال شدم و البته همچنان در اغلب همایشها و تلاشها بر علیه رژیم آخوندی همراهیم.
روزی با آفرین ماجرای سی خرداد سال ۶۰ و مشاهداتمان را بازگو می کردیم. او برایم تعریف میکرد که چطور بعد از سرکوب وحشیانه و خونین آن تظاهرات بزرگ، دو سه روزی همراه با چند تن از یارانش برای پیگیری و شناسایی مجروحین و شهدای آنروز، راهی بیمارستانها و مرکز پزشکی قانونی میشدند. او نقل میکرد که یکبار به هنگام همین مراجعات، به پدر فرهیخته و داغداری برمیخورند که بعد از مدتها جستجو، سرانجام جنازه پسر نوجوان و رشیدش را در پزشکی قانونی یافته بود و با دردی جانسوز، کفشهای خونی فرزند دلبندش را بیادگار برداشته بود. آن پدر دلسوخته با شوک و ناباوری، کفشهای ورزشی پسرش را در دست میفشرد در حالیکه قطرات اشک بر گونه هایش میغلطید…
روایت دوم
مدتی قبل در تظاهرات دیگری در واشنگتن، با خانم ارسطافر عزیزم که از یاران دیرین مقاومت ایران هستند، آشنا شدم. بانویی فرهیخته که دبیر دبیرستانهای تهران بوده و بسیار با مطالعه و دوست داشتنی هستند. طی دیدارهای مختلف (البته باز هم در تظاهراتها و همایشهای سیاسی) از سالهای زندگی در تبعید و گذشته ها و درد و رنج نسل انقلاب می گفتیم و بسیار از مصاحبت با ایشان لذت می بردم. تا اینکه روزی با اندوه بسیار سرگذشت یکی از فرزندان برومندش بنام رامین را این چنین برایم تعریف کرد:
“رامین” با اینکه نوجوان بود و ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، ولی بسیار فهمیده و باهوش بود و رفتاری فراتر از سنش داشت و بسیار فعال در زمینه سیاسی بود. بعد از ظهر روز سی خرداد، شاداب و خوش چهره از خانه خارج شد. اگر چه می دانست که ما هم به تظاهرات خواهیم رفت، ولی برای انجام مسئولیتهای تشکیلاتی اش، زودتر از ما حرکت کرد در حالیکه وعده دیدار در تظاهرات را میداد… صفوف تظاهرات بسیار فشرده و جمعیت خیلی زیاد بود و حمله پاسداران برای سرکوب آن بی وقفه ادامه داشت. با شروع تیراندازیها و حمله های وحشیانه، بسیار نگران شدیم و در همان حال بدنبال او می گشتیم. آن شب رامین به خانه بازنگشت و ما نگران و بیتاب تا دو روز بعد در بیمارستانها و پزشکی قانونی دنبال ردی از او بودیم. شاید دلخوشیمان این بود که فقط دستگیر شده باشد و زنده باشد. سرانجام روز دوم تیرماه، پدرش جنازه عزیز دلبندمان را در پزشکی قانونی جنوب پارک شهر مییابد در حالیکه با گلوله تیر خلاص، پیشانی رامین سوراخ شده بود. همسرم، شوک زده و بغض آلود، کفشهای خون آلود ثمره زندگی مان را بیادگار به خانه آورد…
***** وقتی صحبتهای خانم ارسطافر را گوش می کردم، بیاد صحبتهای “آفرین” افتادم و حدس زدم هر دوی آنها از یک شهید آزادی حرف می زنند. مدتی بعد برای سلسله تظاهراتی که در پیش داشتیم و بطور گروهی از واشینگتن عازم نیویورک بودیم. در یک توقف بین راه، “آفرین” و “خانم ارسطافر” را بیکدیگر معرفی کردم. آن دو با بازگویی خاطرات آن روز پزشکی قانونی و جنازه رامین عزیز و کفشهایش در دست پدر… به پهنای صورت اشک میریختند…
***** رامین ارسطافر، فرزند دکتر ارسطافر، از دانش آموزان محبوب و مبارز دبیرستان هشترودی تهران، و یک فعال جنبش دانش آموزی و عضو تیم فرهنگی انجمن هوادارن مجاهدین در دبیرستان بود. او در کنار مبارزات سیاسی و روشنگرانه علیه حزب چماق بدستان و بچه تیغ کشهای حزب الله در محیط های آموزشی، با نشریه دانش آموزی «نسل انقلاب» همکاری میکرد و در همان ایام مطالب و مصاحبه هایی از وی در این نشریه سراسری بخش دانش آموزی مجاهدین خلق به چاپ رسید. رامین، نوجوانی متین و متواضع و روشنفکر بود و با صداقت و صمیمیت تمام، در کنار یارانش برای دفاع از حقوق مردم و استقرار آزادی و بر علیه “شب پرستان تیغ به کف” تلاش و تکاپو میکرد و از هیچ تهدیدی باکی به دل راه نمیداد. سرانجام او در تظاهرات تاریخی و مسالمت آمیز سی خرداد سال شصت، در حالیکه عضو تیمهای “امداد پزشکی” برای رساندن مجروحین و آسیب دیدگان به مراکز درمانی بود، توسط پاسداران کمیته چی دستگیر و به همراه بسیاری دیگر به زندان اوین منتقل میشود. یکی از دوستانش نقل کرده که رامین دقایقی قبل از دستگیری، دو تن از بچه های مجروح را به درون یک تاکسی عبوری میگذارد و در آخرین لحظه به جای اینکه خودش سوار شود دوست دیگرش را به درون تاکسی هُل میدهد و به راننده میگوید زود برو! لحظاتی بعد خودش دستگیر میشود. به روایت شاهدان عینی، در آن شب پر التهاب که خمینی پلید، رسمآ فرمان کشتار مجاهدین و مخالفین را صادر کرده بود، در محوطه زندان اوین و در جمع زندانیان تازه دستگیر شده، رامین در مقابل پاسداران که همه را تهدید به مرگ میکردند با شجاعت می ایستد و میگوید: «هدف ما مجاهدین از زندگی، مبارزه در راه آزادی و مردم است و هیچ باکی از شهادت نداریم…» و در جایی دیگر میگوید: «من و همه خانواده ام فدای وطنم!»
در شبانگاه اول تیرماه شصت، رامین ۱۷ ساله این نوگل “نسل انقلاب” به همراه هشت تن دیگر، توسط “جوخه مرگ” شحنگان پیر و پاسداران پلیدی و تباهی، تیرباران میشود. روز بعد رادیوی دروغپرداز رژیم آخوندی و روزنامه های حکومتی خبر اعدام او را با اتهامات واهی همچون: حمل آلت قتاله، قیام علیه مسلمین، یاغی و مفسد و محارب… اعلام میکنند و همانطور که در جواز گورستان و برگه دفن او مشهود است، مبلغ پنج هزار ریال نیز بابت تحویل جنازه از بستگان وی دریافت شده است!
بقول شاملو: هراس من از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد…
تلخ تر آنکه، خانواده و پدر و مادر داغدار و دلسوخته “رامین” حتی برای زیارت مزار او نیز، میبایست نیمه های شب و سحرگاهان، به دور از چشم پاسداران هار و هرزه به دیدارش میرفتند و سنگ قبرش نیز بارها ناجوانمردانه شکسته شد.
بی تردید این خون پاک رامین و کیانوش و سهراب و ستار و نداهاست که همچنان ما را در تبعید نیز راهی خیابانها می کند تا داد میهن به غارت رفته و مردم ستم زده را از جلادان و جباران حاکم، بازستانیم.
مینا انتظاری
تیرماه ۱۳۹۲
ایمیل: mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ: www.mina-entezari.blogspot.com