رضا بی شتاب
گزمه ای
از مَگَسَکِ تفنگ
برزنِ شب را نشانه می گیرد
روسپی ای
شکسته جان
بر خاک می افتد
داروغه ای
قنداقِ تفنگ را می بوسد
کام یافته می خندد
سایه ای
به سانِ سنگ
در به رویِ خویش می بندد
پوستواره ای
آواره ای
در گذرِ زمان؛ درنگی می کُنَد:
ستارگان!
ستارگان!
قدیسۀ مرا ندیده اید؟
۲۰۱۳ / ۹ / ۱۸
http://rezabishetab.blogfa.com