بیاد گرسيوز برومند (گرسى)

چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت، ۱۳۹۹-۲۰۲۰-۰۵-۰۶-SOS Iran- باقر مرتضوی: ۴۴ سال پیش “ساواک”، سازمان امنیت رژیم جنایتکار پهلوی رفیق­مان گودرز برومند را دستگیر و زیر شکنجه­های وحشیانه کشتند. نه فراموش می­کنیم و نه می­بخشیم

گرسيوز برومند (گرسى) در سال ١٣٢٢ در محله امامزاده شهر جهرم در خانواده‌ای متوسط زاده شد. از همان اوان کودکی فقر دیگران را بر نمی­تابید و از نابرابری‌ها رنج می­برد. حتی حاضر بود پیراهنی را که به تن داشت بر سبیل کمک به کسی که بیش از او نیاز داشت، ببخشد. نقل است در روزگاری که هنوز به دبیرستان راه نیافته بود، در شبی زمستانی، نیمی از لباس‌های خود را به انسان مستمندی که از سرما به خانواده گرسیوز رجوع کرده بود بخشید و خود نیمه‌عریان ماند.گرسى در سال‌هاى آخر دبيرستان به سياست روى آورد و در سال ١٣٤٠ براى ادامه تحصيل به ايتاليا رفت و همان سال به كنفدراسيون محصلین و دانشجویان ایرانی پيوست. او در مدت كوتاهى به یکی از فعالين كنفدراسيون تبديل شد و پس از چندى توسط خسرو صفائى به سازمان انقلابى جذب شد و بلافاصله براى آموختن مسائل سياسى و نظامى در تيرماه ١٣٤٥ همراه گروهى به كوبا رفت. گرسى پس از بازگشت از كوبا (١٣٤٦)، به طور علنى به ايران رفت و در ارتباط با پرویز واعظ­زاده مرجانی به فعالیت پرداخت.به اعتبار فعالیت‌های این دو نفر هسته‌های اولیه سازمان انقلابی در ایران شکل گرفت. او در سال ١٣٤٩ در اصفهان دستگير و ٣ سال زندانی شد. گرسی پس از آزادى از زندان هم­چنان به کوشش در راه بسیج زحمتکشان و تشکل‌های کارگری ایران ادامه داد و در بخش کارگری سازمان فعال بود. برغم دشواری­هایی که در این زمینه وجود داشت، توانست برای مدت سه سال در میان کارگران فعالیت کند. هم­چنین توانسته بود با بسیاری از فعالین ساکا ارتباط برقرار کرده و برای وحدت نیروهای انقلابی گام­هایی بردارد. سازماندهی کارگران برای آشنایی به حقوق صنفی و سیاسی در تمام مدت برنامه اساسی او بود. هنگامی که یکی از دوستانش از گرسی عکسی به یادگار خواسته بود او بر پشت تصویری از خود نوشت: “اى مرد تا آخرين قطره ادامه دارد.” گرسی برغم همه تجاربى كه در مخفى‌كارى كسب كرده بود، در چهاردهم ارديبهشت ١٣٥٥ ساعت ٥ صبح در جلو خانه‌اش دستگير شد و بلافاصله زير شكنجه رفت و زير شكنجه نيز كشته شد. به روایتی از هم‌بندانش گرسیوز مستقیماً زیر شکنجه‌های سیروس نهاوندی خائن، خونین و در هم شکسته جان باخت. يكى از رفقايش كه از نزديك گرسى را مى‌شناخت نوشته است: “گرسى اصولاً جوانى بسته بود. كم­حرف و كم­ادعا. برايش گرمى و سرما، روز و شب، گرسنگى يا سيرى تقريباً بى‌تفاوت بود. او اصولاً كم‌اعتنا به اين دنيا بود. تنها در مقابل ظلم به ديگران و بى­عدالتى‌هاى اجتماعى عكس‌العمل نشان می‌داد. “پرویز واعظ ­زاده در سوگ گرسی نوشت؛ “با مرگ گرسیوز احساس کردم کمر من و سازمان شکست.”

تنها دوستان سازمانی نبودند که از روحیه او می‌آموختند و آن را سرمشق و ستودنی می‌دانستند. در سه سالی که در بند بود به حسن سلوک و روحیه‌ای مقاوم و امیدوار شهرت داشت. یکی از کمونیست‌های قدیمی ایران که در میان کارگران نفوذ داشت و در جریان فعالیت در بخش کارگری با گرسیوز آشنا شده بود، علیرغم همه اختلافات ایدیوژیک که با گرسیوز داشت، از او به عنوان انسانی پاک و شجاع  و صادق و تیزهوش یاد می­کرد و می­گفت:

“من انسانی به درخشانی او ندیدم. فروتن و صبور و مقاوم بود”

یادش جاودان نامش ماندگار و راهش پر رهرو.  

پدر گرسیوز ابوتراب برومند سرهنگ ستاد آرتش در رسای پسرش و چگونگی دستگیری و اعدام‌اش روایت خود را نوشته که در زیرآن را می­آورم. متأسفانه این نامه تاریخ ندارد واضح است که بعد از جان باختن گرسیوز نوشته شده است. در متن نامه هیچ­گونه تغییری داده نشده است.

 

 

سرگذشت گرسیوز برومند از بدو تولد تا به هنگام شهادت

شبی بود دیجور در بحران گرمای گرمسیر که به اصطلاح فصل خرمارسان مینامند شب دهم شهریور ۱۳۲۲ در محله امام­زاده شهر جهرم، ساعت ۴ بعد از نصف شب با بودن فقط یک پیرزن از دوستان که نزد زائو بود، پا به عرصه وجود گذاشت.

در تنهائی زائیده شد، در تنهائی و دور از شهر و دیار خود بزرگ شد و با وجودی که قلبش مالامال حس وطن­پرستی و مردم­دوستی بود به تنهائی زندگی کرد و بالاخره در گوشه تنهائی طبق مدارک موجود در حالی که تشنه از مردم­دوستی بود به دست دژخیمان جان سپرد.

سال ۱۳۲۸ به مدرسه ابتدائی و بعد دبیرستان سعدی وارد و در سال ۱۳۴۰ در رشته طبیعی دیپلمه شد. در همان سال به منظور ادامه تحصیلات عازم رم شد و به علت روح انقلابی که در وجود او آغشته بود و عشق به مردم نتوانست یک جا آرام بنشیند و شغلی که فاقد حرکت و جنبش باشد اختیار کند. این بود که کار در میان مردم و با مردم را ترجیح بر کار نشسته و پردرآمد مانند داروسازی را داد و بالنتیجه پس از فعالیت­های انقلابی گوناگون که دیگر از آن اطلاعی نیست، بهمن سال ۱۳۴۵ به ایران بازگشت.

صفات ممیزه و برجسته آن رادمرد شهید

۱- موقع طفولیت که در مدرسه ابتدائی درس می­خواند مواقع تعطیل، ظهرها و عصرها مقابل منزلی که در خیابان آمادگاه اصفهان (شاه عباس فعلی) زمین بازی بود که با چند بچه تهیدست بازی می­کرد. او به این علت با آنها طرح دوستی افکنده بود که به آنها کمک کند یعنی تمام اوقات ناهار و شام را با آنها می­خورد یا برای آنها می­برد. چنین روحی که در وجود او از بچگی بود. روح کمک و مساعدت به نوع، روح غم­خواری برای مردم تهیدست، روح جوانمردی.

۲- به تدریج که بزرگ می­شد و رشد مغزی پیدا می­نمود، روح انسان­دوستی در او تقویت می­یافت. بارها و بارها ملبوس نوی که برای عید او تهیه می­شد به مستمندانی که فاقد لباس بودند می­داد و چون از طرف والدینش ایرادی گرفته نمی­شد بلکه شاد هم می­شدند این عمل باعث تشویق او می­گردید . یکی از شب­ها موقعی که اهل خانه درمنزل جمع بودند صدای درب خانه که نزد هر کدام از خانواده کلیدی موجود بود، آمد ولی از ورود شخص خبری نبود. کسی شتاب به دالان خانه رفت و دید که پشت درب داخل ایستاده و کت ندارد و به علاوه شلوار خود را درمی­آورد. در جوابِ چه می­کنی؟ انگشت به دماغ گذاشته گفت هیس. سپس شلوار را از لای درب به بیرون داد و درب را بست و آمد توی خانه. گفتم چه کردی؟ گفت یک بدبخت در این سرما لباس نداشت لباسم را دادم به او. ما هم با خوشروئی از عمل او استقبال کردیم.

۳- هیچ­وقت از او شنیده نشد غیبت و ندمت کسی را بکند و اگر موقعی هم بر حسب اتفاق داخل جمعی که نشسته بود از کسی انتقاد می­شد به طوری که سایرین دلخور نشوند با کمال خوشروئی می­گفت کاری به کار کسی نداشته باشید و از خودتان حرف بزنید.

۴- دیده نشد به کسی پرخاش کند و با همه با عطوفت و مهربانی و خنده­روئی رفتار می­کرد.

۵- آرزو داشتم حتی برای یک مرتبه به من اظهار کند پول می­خواهم و با وجودی که موقع رفتن از خانه پول نداشت، نمی­گفت. فقط می­گفت من می­خواهم بیرون بروم با من کاری ندارید. آن وقت می­فهمیدم پول ندارد و به او پول می­دادم ولی او مقداری که لازم بود برمی­داشت و بقیه­اش را پس می­داد و می­گفت کافی است.

۶- با هر کسی یک­مرتبه برخورد می­کرد شیفته اخلاق و رفتار او می­شدند زیرا نسبت به مردم متواضع و فروتن بود.

۷- تمام دوستان و رفقای او وی را از برادر بیشتر دوست می­داشتند و به او اعتماد و ایمان راسخ داشتند. به طوری که پس از شهادت­اش زن یکی از دوستان­اش می­گفت و اشک می­ریخت، به قدری نسبت به وی از لحاظ درستکاری و عفت ایمان داشتند که نسبت به برادرشان اینطور نبودند یعنی در نگاه­داری هر نوع امانتی بی­نظیر بوده است.

۸- او به مردم و عقیده­اش عشق می­ورزید و عاشق و واله و شیدای ایمان خود بود. روزهائی که در منزل بود و مهمانی برایمان می­رسید تمام کارهای مهمان اعم از سفره پهن کردن و جمع کردن و چیدن و شستن ظرف را خود به عهده می­گرفت و غدا نمی­خورد. تا مهمانان بلند شوند و اگر می­خورد با نان و جزئی خوراک قناعت می­کرد.

۹- در تمام عمرش مادرش آرزو داشت بگوید چه غذایی برایش درست کند، هر چه درست می­شد می­خورد و در بند کم و کیف آن نبود.

۱۰- هر موقع که از مسافرت تهران می­آمد بلافاصله همان روز به منزل ۵ نفر ثابت از خویشان برای دیدن می­رفت و آن هم خویشانی که از لحاظ انسان­دوستی و مردمی عقیده­ای مانند او داشتند.

۱۱- هر وقت از بقیه خویشان صحبت را آغاز می­کردم با حالتی عصبی و دیوانه­وار مرا وادار به سکوت می­کرد. البته نه این که تصور شود نسبت به من بی­احترامی نماید بلکه شروع می­کرد به چگونگی وضع مردم بینوا که پولداران آنها را تیول خود قرار داده و خونشان را مکیده­اند.

۱۲- به طور پنهانی البته نه این که ما به او اعتراض کنیم چرا چنین کاری می­کنی بلکه برای حفظ آبروی اشخاص مقداری پول به اشخاص مستحقی که ما آنها را می­شناسیم می­داد.

۱۳- خلاصه یک انسان واقعی بود که تمام خصائل آدمیت در او جمع بود- او برای خودش نبود بلکه برای مردم آمد- برای مردم کار کرد و قلبش برای مردم می­طپید و برای مردم و دوستان­اش خود را فدا کرد و رشید و مردانه در صورتی که حافظ اسرار دوستان­اش بود همان­طوری که از جهات دیگر هم به امین بودن و درستکاری معروف بود جان داد- درود به چنین فرزندی که تا واپسین لحظه زندگی آزارش قلباً و قدماً و زباناً و عملاً به خلق نرسید و همه را بهتر از خود دوست می­داشت.

 

دلائل پیشبرد او به سوی مبارزه­اش که نقشه­اش را از کودکی در مغز خود پرورانده بود.

صرف­نظر از این که روح انقلاب و مردم­دوستی و جوانمردی از بدو طفولیت با خون او عجین شده بود ولی انگیزه یا عللی در سیر مدت عمرش تا به مرحله بلوغ و کمال ممکن است پیش آمد که در تشدید آن حالت موثر واقع شد.

۱-دیدن عده­ای همکلاس که با شکم گرسنه و لباس مندرس به مدرسه می­رفته­اند.

۲- با وجودی که محصلین مستمند بهتر درس می­خوانده­اند ولی نمره عالی و تشویق از آن محصلی پولدار و بی­نیاز بوده است.

۳- محصلینی را می­دید که با لباس مندرس و کفش پاره در سرمای زمستان بدون بالاپوش از مسافت بعیدی پای پیاده به مدرسه می­آمدند در حالی که برای چند نفری عکس آن بود.

۴- می­دید اگر محصل فقیری به علت بیماری یک روز غیبت کند و یا کمی دیر به مدرسه بیاید مورد مواخذه و فحش و ناسزا و حتی اخراج از مدرسه می­گردد. در صورتی که محصلی پولدار یا پسر فلان مدیر کل این قبیل امور برایش مطرح نیست.

۵- تبلیغات علنی که می­دیده و یا از این و آن می­شنیده  روح لطیف او را بیشتر آزرده می­کرده و در آن حالت نزد خود پی به علل این رسوائی و نامردمی می­برده و سبب را نزد خود جستجو می­کرده. مانند تشنه­ای که در صدد پیدا کردن آب گوارا باشد دنبال پیدایش علت بود تا با آن مبارزه کند که بالاخره پیدا کرد و در راه مبارزه با آن شهید شد. مانند هزاران شهید آزاده و پاک دیگر.

۶- روز آخر ماه رمضان بود برای تحقیق با دوچرخه نزد حاجی­آقا رحیم اربال رفته بود. بین راه به علت خوردن چرخ به پای یک مرد او را به کلانتری برده بودند. افسر نگهبان کلانتری گویا توهینی به او کرده بود گرچه بعداً سزای افسر را آن­طور که شاید و باید دادم و ضمن پرونده دیگر که یک سال بعد برایش درست شد، ۷ ماه زندان و دو سال هم از درجه محروم شد ولی آن توهین در روح او اثر گذاشت و نقادی او نسبت به این لباس و دستگاه شدیدتر شد.

۷- انتخابات پارلمانی پیش آمد که او با رفقایش در منزل یکی از کاندیدها رفته بودند که مورد حمله پلیس و سرباز واقع شدند و حین دویدن از عقب نوک سرنیزه سمت راست شانه­اش فرو رفته و کت و پیراهن او را پاره کرده، خون تمام پشت او را فرا گرفته بود. پس از مدتی مداوا بهبود یافت. به او می­گفتم چرا این­طور شده جواب می­داد مهم نیست بدتر از اینش هم مهم نیست.

۸- موقع امتحانات از تبعیض آشکار در کنکور گله می­کرد و سر می­جنباند که حالا می­فهمیم آن سر جنباندن دلیل تصمیم قاطع برای مبارزه­ای بود که در نظر داشته است.

 

وقایع بعد از ورود به ایران

قبل از انقلاب، بهمن ۱۳۴۵ از ایتالیا به ایران مراجعت کرد. طبق معمول قاعدتاً می­بایستی به خدمت نظام وظیفه برود ولی در این موقع قانونی از مجلس گذشت مبنی بر این که دیپلمه­های متولد ۱۳۲۲ اگر به خارج رفته­اند و قبل از بهمن ۱۳۴۵ به ایران بازگشته­اند، با پرداخت ۷۰۰ تومان از رفتن به نظام وظیفه معاف می­باشند- مدارک درست شد و پرونده در منطقه نظام وظیفه اصفهان تکمیل گردید. در این موقع کلیه مشمولین دیپلمه برای رفتن خدمت سربازی احضار شدند منجمله گرسیوز نیز روز موعود خود را معرفی کرد و چون عده زیاد بود به قرعه­کشی پرداختند. هر چه به او گفتم تو طبق قانون معاف می­باشی و پرونده­ات تکمیل شده و باید به تهران برای تصویب برود قبول نکرد و گفت من می­خواهم خدمت کنم. بالاخره در یکی از شهرستان­ها قرار گرفت و در قرعه­کشی معاف شد. این عمل در سه نوبت و چند مرحله از روزها انجام گرفت و هر دفعه ستونی که او داخل آن ایستاده بود معاف از خدمت می­شد تا یک روز معاف شدگان را احضار کردند و خواستند همه را ببرند من به زور و تهدید به او قبولاندم که باید از پرونده استفاده کنی و بعد پرونده را به جریان انداختم- تا پس از چند ماه در تهران معافی قانونی او را گرفتم و تا سال ۱۳۴۵ به کارهای کشاورزی و مرغ­داری می­پرداخت. دیگر در خلال آن چه کارهائی را انجام می­داد بی­اطلاعم. فقط برای ما محرز بود که شخصی است غیور و در مخالفت با دستگاه دولتی نه تنها مخالف سرسخت بود بلکه در گفته­هایش عملاً مشهود بود.

به یاد دارم وقتی اعتصابی در دانشگاه اصفهان شد و تعدادی از رفقای او تبعید و یا زندانی و محکوم شده بودند من اظهار تاسف می­کردم او در مقابل می­گفت چه مانعی دارد و شما به حال خودتان تاسف بخورید نه برای این­ها.

روزها و ماه­ها و سال­ها سپری شد و هر چند وقت یک­مرتبه برای دیدن برادرش گودرز که زمانی خدمت وظیفه­اش را انجام می­داد و بعد دکتر بیمه­های اجتماعی در علی­آباد گرگان بود، می­رفت و دیداری تازه می­کرد و از حالش ما را مطلع می­ساخت.

 

روز گرفتاری یا نحوست که آن را روز تفرقه می­بایست نامید

پنجشنبه ۱۸ تیرماه ۱۳۴۹ نیم ساعت قبل از ظهر من در کانون افسران بازنشسته بودم تلفنی از منزل مادرش کرد که گرسیوز گم شده و او را برده­اند.

با شتاب به خانه آمدم فهمیدم که تا ظهر به نظافت خانه و تعویض آب­حوض و شستن آن نموده بعد برهنه فقط با یک پیراهن برای گرفتن نان به دکان نانوائی به نام شاطر حسن رفته به طوری که ناظرین در محل نقل می­کردند عده­ای دور او ریخته و برای وانمود کردن به مردم به دروغ او را متهم به فریب خواهرشان شمرده بودند و او را ایرج نام می­بردند. مردم محل و حتی عابرین که همه ما را می­شناختند و از صفات حسنه گرسیوز اطلاع داشتند گفته بودند که نگذارند او را ببرند و گفته بودند که این پسر فلانی است و اسمش گرسیوز است و بری از این اتهامات است. شلوغ کرده بودند که نگذارند او را ببرند ولی با تهدید اسلحه عقب رفته بودند. در این موقع هم او فرار می­کند. داخل منزلی نزدیک آنجا می­شود که متاسفانه تعدادی زن در دالان منزل بوده­اند که حیای او مانع ورودش می­شود و برمی­گردد که او را دستگیر می­نمایند. البته تا آن موقع دستگیری طرفین با مشت و لگد یکدیگر را مضروب کرده بودند. خلاصه او را داخل ماشین که شماره آن را مردم برداشته بودند و به من دادند، انداخته و چند نفری که داخل ماشین جمع­اند مرتباً او را می­زده­اند که دماغ­اش را شکسته بود و پیراهن­اش مالامال خون بود. (یک نفر که حین ورود به ساواک او را همان موقع دیده بود تعریف می­کرد که موقع پیاده شدن از ماشین او را دیده که خون همه جایش را گرفته ولی با شهامت و گردن راست و خنده که از هر خنجری برای ساواک زهرآلودتر است وارد ساواک گردیده.) از ذکر وضع منزل و مادرش که دکتر منیژه و مادر او و پدرش به او داروی تقویت قلب می­دادند و بقیه همسایگان و مردمی که درب منزل ازدهام کرده و نمره ماشین را به من می­گفتند صرف­نظر می­کنم و به بقیه اقدامات می­پردازم.

بعد از فهم قضیه به کلانتری ۴ مراجعه نمودم. خوشبختانه سرکلانتر وقت شهربانی بردبار آنجا بود و تمام کارهای دیگر را گذاشت و اقدام برای چگونگی و پیدایش گرسیوز نمود تا معلوم شد شماره ماشین متعلق به ساواک است. آمدم خانه و بلافاصله با مادرش و عده­ای از دوستان روانه ساواک شدیم. و برای این که گرسیوز در آنجا زندانی است و زندان هم نزدیک اتاق اطلاعات است بفهمد ما از چگونگی قضیه مطلع شده­ایم شروع کردیم با صدای بلند اعتراض کردن ولی آنها می­گفتند ما این کار را نکرده­ایم وقتی شماره ماشین و خود ماشین را که داخل ساواک بود نشان دادیم و گفتند از تهران آمدند خودشان او را گرفتند و بردند تهران. البته بعداً خود گرسیوز می­گفت یک نفر به نام دکتر جوان برای دستگیری­اش آمده بود اصفهان ولی بقیه حرف­های ساواک سر تا پا دروغ بود.

چون از جریان بی­اطلاع بودیم و از طرفی می­دانستیم و مطمئن بودیم که گرسیوز هیچ عملی را که شایسته دستگیری آن هم به این وضع باشد انجام نداده است متوسل به یکی از خویشان به نام محمد باقر برومند که دائماً با رئیس ساواک سرتیپ تقوی رفت و آمد داشت شدیم ولی هر چه اقدام کرد بی­نتیجه بود زیرا تقوی خود را نشان نداد و از منزل­اش گفته بودند (البته به دروغ) که به مسافرت رفته است.

شب من و مادرش درب منزل این رئیس ناکسان نامردی رفتیم و تقاضای ملاقات با بچه­مان را کردیم و چون جواب یاس از زنش شنیدیم مادر عصبانی گرسیوز فریاد کرد که، ببینم آن روزی که با وضع نزار به منزل این و آن می­روی و نتیجه نمی­گیری به امید آن روز، گفت و آمدیم خانه.

شب پس از تحقیقات اینطرف و آنطرف فهمیدیم که هنوز گرسیوز در ساواک اصفهان است. صبح به بهانه دادن میوه به درب ساواک رفتیم که روز جمعه و تعطیل. فقط نگهبانان آنجا بودند که یکی از ساواکی­ها آمد بیرون و گفت او را برده­اند تهران و از دور چششمش به فرزند دیگرم افتاد و گفت او دکتر گودرز است. گفتیم نه. گفت اینها کاری با گرسیوز ندارند و دکتر را می­خواهند. ما متوجه شدیم که گودرز هم تحت تعقیب است.

فراموش کردم عصر روز دستگیری گرسیوز مصطفی به منزل ما آمد و گفت به هر طریقی هست به برادرش گودرز خبر بدهید که ما آن را خیلی ساده برگزار کردیم تا شب شد. مجدداً آمد و گفت گودرز فهمیده یا خیر. گفتیم هنوز نه. گفت بد نیست او هم بفهمد و برای اقدام بیاید با شما کمک و همکاری کند. این بود که ساعت ۱۲ همان شب به گرگان تلفن کردیم که به گودرز بگوییم ساواک گرسیوز را گرفته و بیا ببینیم چه باید بکنیم. به دائی جانش نیز که تهران بود همین مضمون را تلفن کردیم که خویشان برای نجاتش اقدام کنند.

به محض این که از مامور ساواک فهمیدیم گودرز هم تحت تعقیب است وحشت و اضطراب و ناراحتی چند برابر شد و سرگردانی و حیران­زدگی خانواده ما شروع شد.

برای اقدام و دیدن گرسیوز یکشنبه ۲۱ تیرماه به تهران آمدیم و لباس­های او را هم آوردیم. برابر اطلاعاتی که به دستمان رسید محلی را که باید مراجعه کنیم را پیدا کردیم. داخل خانه­ای شدیم پس از مدت­ها که از هر طرف تلفن شد و مرا تهدید کردند که از کجا فهمیدم و آنجا رفتم . بالاخره فهمیدم گرسیوز تحت نظر آنها است. هر چه خواستیم او را ببینیم گفتند حالا نمی­شود ما هم لباس­هایش را با مبلغی پول دادیم که به او بدهند و آمدیم بیرون. مخفی نماند که مقداری زیاد دروغ تحویل ما دادند. یعنی برای اینکه تا شب جمعه گرسیوز آزاد می­شود که این خبر به علت زودباوری به اصفهان داده شد ولی ۱۵۶ شب جمعه که سه سال باشد گذشت و بیرون نیامد.

ماه­ها گذشت و دستور ملاقات به او ندادند ولی به علت زیاد اینطرف و آنطرف رفتن، دومرتبه برای مدت ۵ دقیقه تنها مادرش را گذاشتند که او را ملاقات کند که دارای رنگ صورت زرد و نحیف و لاغر شده بود. -یک روز هم سرهنگ محمدرضا سبب ملاقات دست­جمعی ما شده بود که او را در اتاقی در قزل­قلعه ملاقات کردیم- از آن پس به علت انتقام از این که گودرز گرفتار نشده بود مجدداً نگذاشتند ملاقات کنیم.

خلاصه ۹ ماه طول کشید تا پرونده گرسیوز به دادرسی ارتش رفت و او را به زندان قصر بند ۳ که معروف به بند سیاسی­ها بود منتقل کردند. دیگر هفته­ای دو مرتبه دیدارش آن هم با وضع خیلی سخت که برگه سبز می­گرفتیم و پس از تفتیش و بازرسی بدنی وارد محوطه زندان می­شدیم و برگه را به رئیس زندان ۳ می­دادیم و پس از مدتی ما را به اتاقی که وسط آن دو طرف میله بود هدایت می­کردند. در آنجا خویشان زندانیان زیاد بودند و شلوغ بود –آنطرف میله­ها زندانیان بودند که از درب داخل زندان به آنجا می­آمدند- طرف دیگر هم ما بودیم که از بیرون داخل اتاق می­شدیم. بین دو میله­های زندان پاسبان­ها ایستاده بودند و به حرف طرفین گوش می­دادند.

پس از دو ماه محل گرسیوز را عوض کردند و به بند ۴ او را برده بودند و بعد از مدتی مجدداً او را تعویض و به زندان قزل­حصار که ۱۸ کیلومتری کرج قزوین است بردند و تا آخر سه سال در آنجا زندانی بود.

 

گفته­های گرسیوز موقعی که از زندان آزاد شد

۱- موقعی که از منزل برای گرفتن نان بیرون رفته بود شخصی به نام محمد ضیائی که سال­های متمادی با هم همسایه دیوار به دیوار بودیم، همان صبح پنجشنبه ۱۸ تیرماه آمد درب منزل و سراغ بچه­ها را گرفت. من به او تعارف کردم و گفتم نیستند. نیم­ساعت پیش از ظهر آمده مجدد درب منزل و گرسیوز را می­بیند و احوال­پرسی می­کند وقتی که گرسیوز مسافتی را طی کرده مجدد با صدای بلند او را صدا می­کند که یک سیگار می­خواهم- گرسیوز فوراً اطراف را نگاه می­کند و دو نفر را که آنطرف خیابان ایستاده بودند را می­بیند. بعداً که از زندان آمده بود بیرون می­گفت آن دو نفر ساواکی بودند و یکی از آنها را در زندان دکتر جوان می­گفتند که در ساواک خیلی موثر بود و بازپرسی هم به او محول شده بود. بعداً فهمیده شد که این محمد ضیائی هم به توصیه دائی خود سرلشکر احسانی در سازمان ساواک داخل شده است و به وسیله ساواک خود و زنش لیسانسه شده و هر دو در یک شغل مشغول خدمت می­باشند.

(این شخص محمد ضیائی موقعی که سپاهی دانش خود را در نجف­آباد اصفهان انجام می­داد چون خانه خود را پدرش فروخته و در تهران بودند شب­های جمعه به منزل ما در اصفهان می­آمد و از او پذیرائی می­کردیم).

۲- مدتی که نمی­گذاشتند گرسیوز را ملاقات کنیم دماغش شکسته بود و بالای دماغ به پائین آن چسبیده بود زیرا موقع دستگیری آنقدر او را کتک زده بودند که تمام پیراهن او خون­آلود و دماغش شکسته بود و شب اول تا صبح را نگذاشته بودند او بخوابد و دائماً او را ساواک در اصفهان کتک می­زده­اند.

۳- پس از ورود به تهران بلافاصله او را به اوین که مرکز شکنجه است برده بودند و ۴۲ روز ایام سختی را در آنجا گذرانده بود.

۴- تا مدت ۹ ماه زندان انفرادی و بدون ملاقات بود.

۵- یک مرتبه ۳ روز اعتصاب غذا کره بود که بگذارند به ملاقاتش برویم و به علاوه به زندان عمومی منتقل شود و موقعی که به او قول داده بودند خواسته او را عمل می­کنند اعتصاب غذا را شکسته بود. ولی باز چون نتیجه­ای نگرفته بود و فهمیده بود به او دروغ گفته­اند، دفعه دوم اعتصاب غذا می­کند و این دفعه ۹ روز اعتصاب او به طول می­انجامد و حرف آنها را دیگر قبول نکرده بود تا او را برده بودند زندان عمومی و گذاشته بودند به برادرش تلفن کند که به ملاقاتش بروند. تصادفاً همان شب، به تهران رفتیم و از فردا هفته­ای یک روز در قزل­قلعه او را به مدت ۵ دقیقه ملاقات می­کردیم.

۶- موقعی که در زندان قصر بود به علت مضیقه­هائی که برای خانواده زندانیان مامورین شهربانی به عمل می­آوردند، چندین مرتبه جملگی زندانیان سیاسی دست به اعتصاب غذا زده بودند و خواسته بودند محل خانواده آنها را جدا از خانواده زندانیان عمومی کنند و نباید به آنها هم توهینی شود.

در مورد شکنجه و آزاری که به زندانیان سیاسی می­شود و یا شده بود جواب می­داد بالاخره هر کس بخواهد پای عقیده­اش بایستد پیه هر چیز را باید به تن خود بمالد. اینها که چیزی نیست از جان هم نباید دریغ داشت. یک گلوله تقٌی به آدم می­خورد و یک لیوان خون گندیده ریخته می­شود و تمام می­شود. این نوع مرگ را بهتر از رختخواب دوست دارم و شما دلتان برای خودتان بسوزد و برای من نمی­خواهد بسوزد.

یکی از دوستانش که داروخانه­ای داشت تاکید می­کرد که برود فقط چند ساعت در داروخانه بنشیند و ماهی سه هزار تومان بگیرد او جواب می­داده حال نشستن در داروخانه را ندارم و رفت در یک شرکتی که آن را هم یکی از رفقایش تاسیس کرده بود مربوط به کارهای کولر و تهویه و لوله­کشی بود مشغول کار شد و بدون این که معلوم کند ماهیانه چقدر بگیرد، فعالانه کار می­کرد. نه به علت مبلغ ناچیزی که به عنوان مساعده می­گرفت بلکه روح او خارج از این قبیل کارها و در قید و بند بودن دور می­زد. بنابراین این کار را هم رها کرد و به تهران رفت. مدتی گذشت تا بالاخره به نام کارگر لوله­کشی در یک محلی مشغول کار شد و از صبح ساعت۵ می­رفت کار می­کرد تا ۸ شب و با وجودی که کار طاقت­فرسا بود خیلی بشاش و سرحال به نظر می­رسید و می­گفت از کارم راضی هستم.

هفته­ای یک الی دو مرتبه به ما تلفن می­زد و احوال ما را می­پرسید. هر ۱۵ روز یک مرتبه ایام تعطیل را شبانه به اصفهان می­آمد و ما را می­دید و مجدداً شب شنبه به تهران می­رفت.

تاکید زیاد داشت که برادرش متاهل شود وقتی که منظورش عملی شد نفسی به راحتی کشید و به مادرش گفت دیگر سرگرم هستید و به فکر ما نیستید و خیالم دیگر راحت شد.

چهار روز قبل از عید سال ۱۳۵۵ به اصفهان آمد و تا روز دوم هم آنجا بود که غفلتاً عازم تهران شد و گفت کارهایم مانده باید انجام دهم و رفت و دیگر او را ندیدیم و بی­خبر بودیم تا ساعت هشت و نیم بعد از ظهر روز پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت که تلویزیون خبر شوم را داده بود که مادرش آن شب تنها با یک زن دیگر در منزل پای تلویزیون نشسته خبر رامی­شنود. دیگر نمی­توانم حال آن مادر و پدر را با شنیدن این خبر وصف کنم که به آنها چه گذشت. (جز چنین بود که دو نفر خرابکار و تروریسم سر شب ۱۴به نام­های خسرو صفائی و گرسیوز برومند شب اردیبهشت در نتیجه زد و خورد با مامورین کشته شدند و از گرسیوز یک اسلحه کمری با ۱۴ تیر فشنگ به دست آمد و شرح حال هر کدام را داده بود که گرسیوز ۶ ماه کوبا بود و چه وقت تهران آمد و ۳ سال زندان بود و پس از زندان به فعالیت خود ادامه داد. خسرو صفائی هم از عناصر فعال بود که قاچاقی به ایران آمده و مشغول فعالیت بوده است.

بله و در آخر این بیانات مختصر که شمه­ای از وضع حال گرسیوز بود و بقیه صفات حسنه وی را به علت التهاب درونی فراموش کرده­ام به رشته تحریر درآورم و در خاتمه می­توانم فقط یک شعر از شاعر عصر حاضر را بخوانم و به نوشته­ام خاتمه دهم.

 

بیدار هر که گشت در ایران رود به دار

بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست

عصر قرون وسطی- عصر خفقان- از هر حیث و عصر تفتیش عقاید عصری است که در حال حاضر در ایران رواج کامل دارد و اوباش مسلط بر اوضاع می­باشند. به امید روزی که این فرد شعر مصداق پیدا کند (فواره چون بلند شود سرنگون شود).

باقر مرتضوی

۲۹ آپریل ۲۰۲۰

 

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Copyright © ۱۴۰۳ استفاده از مطالب این سایت با ذکر منبع آزاد است. All rights reserved.



ارسال