منوچهر اسحاقی (زندانی سیاسی سابق) : ” در آن موقع من فقط سیزده سال داشتم… بعد لاجوردی … یواشکی پرسید: «جُنب شدی؟» من که نمیدانستم معنی حرف او چیست. فکر کردم ناسزا میگوید. گفتم: «خودت شدی!» پیراهن مرا گرفت و مرا از صف بیرون کشید و به آخر صف برد… ما را از تپههای اوین بالا بردند و در صفهای چهارتایی مرتب کردند و مرا از دیگران جدا کردند … جلوی هر زندانی یک مامور زانو زد. با ژ۳ و کلاشنیکف سه گلوله به سینه هر زندانی زدند. وقتی افتادند، یک نفر دوید و تیر خلاص به همه زد. من به زمین افتادم و گریه کردم. شنیدم که کسی گفت: «این رو برگردونین ۲۰۹.» من فهمیدم که چرا مرا به آخر صف بردند.”
Continue reading “بیست روز پیش از چهارده سالگی بازداشت شدم”