جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ – IranSOS – «همین ابتدا وعده میکنیم که اگر هر کدام از مسئولانی که این گزارش به عملکرد نهادهای زیرمجموعه ایشان اشاره دارد، مدعی شوند که وضع آنگونه که شرح داده شده نیست، حاضریم نقطه نظرات ایشان را بی کم و کاست منتشر نماییم اما اگر این گونه نبود، حق داریم بر مواضعمان مانده و ادعا کنیم متاسفانه برای برخی از ایشان نه قانون ملاک است، نه وظیفه و نه حتی انسانیت.»
«تابناک» با این مقدمه نوشت: در شرایطی که بارش برف بالاخره به پایتخت رسیده و سوز و سرما فزونی یافته، دیدن چهره کودکانی که میلرزند و چشم به دست رهگذران دارند، دردناک تر از همیشه به نظر میرسد اما به رغم رقت بار شدن وضعیت ایشان به مرور زمان، کمتر بیاد داریم که طرحی برای کمک به ایشان به اجرا در آمده و نهاد یا سازمانی بر حل مشکل ایشان همت گذارد.
با این تفاسیر آشکار است که حضور پر رنگ کودکان کار ناشی از کم کاری و بی مسئولیتی نهادهایی است که وظیفه خود را از یاد بردهاند و البته بی مسئولیتی نهادهای ناظر هم به کمک ایشان آمده است اما این همه ماجرا نیست چراکه نهایتا سهم نظارت بر تمامی دستگاهها، نهادها، سازمانها و… بر عهده ما، شهروندانی گذاشته شده که از یاد میبریم محور تمام امور هستیم و میتوانیم حتی مسئولان را بازخواست کنیم اما نمیکنیم.
اما حسین که ساکن غرب تهران است، اینگونه فکر نکرده و با دیدن صحنهای که وجودش را لرزانده، سعی دارد ماجرا را پیگیری کند و به همین دلیل دست به کار شده و ماجرا را به جا اطلاع داده است؛ اطلاع رسانی وسیعی که بیشتر حکم به چالش کشیدن نهادهای مختلف را داشته و البته نتیجه شومی به همراه داشته است.
حسین در مطلبی که خطاب به تمام خبرگزاریها، سایتها و رسانهها نوشته، ماجرا را اینگونه شرح میدهد: (متن کوتاه و کمی ویرایش شده است)
«در ضلع شمال شرقی فلکه دوم صادقیه حدود ساعت ۲ بعد از ظهر تا ۱۰ شب میتوان دو کودکی را دید که در سرما کنار هم نشسته و گدایی میکنند؛ گدایی با نشستن روی زمین سرد که هر روز و هر شب، تعطیل و غیر تعطیل جریان دارد و برای شخص دیگری انجام میشود.
فکر میکنید این کودکان چندساله هستند؟ یکی دو ساله و دیگری شش ساله! کودک ۲ ساله هر شب از سرما کنار دیگری گریه میکند و بارها دیدهام که دندانهایش از سرما به هم میخورد.
به ۱۱۰ و بهزیستی زنگ زدهام و قول رسیدگی دادهاند، حتی در سایت بهزیستی، کد رهگیری دادهاند ولی هیچ اتفاقی نیافتاد، حتی به سایت روسای مملکت رفتم و پیغام گذاشتم ولی هیچ به هیچ؛ قدرت نگهداری از این کودک را ندارم وگر نه اقدامی میکردم.
آشنایی من با ایشان به اواسط آذرماه بر میگردد؛ وقتی تهران در سرمای شدید قرار داشت. هوا داشت تاریک میشد و با اینکه باران باریده بود، سوز سرما شدت گرفته بود. برای خرید داروی سرماخوردگی به فلکه دوم صادقیه رفتم. خیلی سخت مریض شده بودم و آبریزش بینی و درد شدید عضلانی داشتم. وقتی از داروخانه بیرون آمدم برای اولین بار این دو کودک را دیدم.
طفلی با سن کمتر از دو سال روی زمین نشسته در حالی که خود را خیس کرده بود و دندانهایش از شدت سرما به هم میخورد؛ به نظر بی حال می آمد. در کنارش هم پسر بچه ای حدود ۶ سال نشسته بود.
اول خیال کردم گم شدهاند یا مثلا از خانه بیرون آمده و برادر بزرگتر نمیتواند وضعیت را مدیریت کند. با این فکر اول به دکه روزنامه فروشی رفتم و کمی کیک خریدم و پیش بچه ها رفتم. وقتی نزدیک شدم دیدم جیب پسر بچه پر پول است. متوجه شدم با بچههایی روبرو هستم که مورد سوء استفاده برای گدایی قرار گرفته اند.
به قصد کمک پرسوجو کردم ولی با رفتار خشن و نفرت آلود پسر بچه روبرو شدم. حتی کیکها را پس زد و کودک را مجبور کرد که بلند شود و به طرف دیگر خیابان رفتند؛ داخل پارک استقلال.
فورا به پلیس ۱۱۰ زنگ زدم و قول پیگیری دادند. منتظر شدم دیدم کودکان درون پارک در حال رفتن هستند و کودک ۲ ساله آرام حرکت میکرد و کودک بزرگتر انگار اسیر گرفته باشد، از او میخواست راه برود.
خودم را به پاسگاه داخل پارک رساندم و ماجرای دو کودک را گفتم و این پاسخ را شنیدم: آقا امروز جمعه است و ما نیرو نداریم که اگر داشتیم هم این موضوع به ما ربطی نداشت! گفتم یعنی هیچی!
وقتی مامور شانه هایش را بالا انداخت، متوجه کودکان شدم که به سمت بالا میروند. از پاسگاه بیرون زدم و حین حرکت به سمت چهارراه، دوباره به ۱۱۰ زنگ زدم. مامور میخواست آدرس دقیق را بداند و متوجه مسیر و آدرس نمیشد. تلفن را به سرباز راهنمایی و رانندگی دادم که چهار راه ایستاده بود تا آدرس …
به یکباره متوجه شدم بچه ها نیستند؛ هر طرف را نگاه میکردم نمی،توانستم پیدایشان کنم. تقریبا وجب به وجب همه جا را گشتم و همزمان منتظر پلیس ۱۱۰ هم بودم … به فلکه برگشتم و دیدم بچه ها روی زمین نشسته بودند و رهگذران هر از چند گاهی به ایشان پولی میدادند و برخی سری به تاسف تکان داده و…
نمیدانستم چه کنم که ناگهان متوجه افسری بی سیم به دست شدم …
حدود یک ساعت بود که با بیماری در سوز و سرما بودم. برای آخرین بار خواستم شانسم را امتحان کنم. به طرف بچه ها رفتم و خواهش کردم به خانه ما بیایند و در این سرما در این خیابان سرد نمانند که باز هم با رفتار خشن کودک روبرو شدم. به امید اینکه بتوانم در خانه با بهزیستی تماس بگیرم، به سمت خانه حرکت کردم.
شروع کردم به زنگ زدن، اول ۱۱۸ و بعد بهزیستی؛ تلفن گویا راهنمایی میکرد ولی کسی پاسخگو نبود. به سایت روسای مملکت یکی یکی سر زدم و پیغام گذاشتم. وجدانم آزارم میداد؛ شروع کردم به ایمیل زدن …
امروز که این مطلب را می نویسم بارها در خبرگزاریها و سایتها نوشتهام، اطلاع رسانی کردهام و از طریق بعضی اشخاص فهمیدهام که عده ای هستند که کودکان را از پارکها و سطح شهر میدزدند و از شهری به شهر دیگر و … میبرند، آنها را اجاره میدهند، آموزش میدهند و… و پلیس و مسئولان میدانند ولی خاموش نشستهاند.
… این کودک همچنان هر روز و هر شب آنجاست و میلرزد و حتی با وجودی که من تمام سعیام را میکنم که دیده شوند، ولی انگار کوری درد جامعه ماست … انگار آب در هاون میکوبم چون خودم هم هنوز کور هستم.
… منتظریم ۳۱۳ بینا بیایند و چشمانمان را باز کنند منتظریم که کسی ما را به جلو هل دهد ما تنبل شده ایم، حراف شدهایم، گم شدهایم، گم کردهایم و مدعی هم هستیم ولی این سند زنده کوری ماست.»